فیلم و سریالهایی که دیدم: بهمن ۹۸
بازهم رسیدیم به همین موقع، زمانی که من دربارهی فیلم و سریالهایی که در ماه دیدم مینویسم. قبل از اینکه شروع کنم باید بگویم که این ماه از نظر بازیهایی که کردم چندان خوب نبوده. چون پشت سرهم عناوینی را بازی کردم که با اینکه تعریفشان را زیاد شنیده بودم برایم زیاد جالب نبودند. هیچکدام از بازیهای مانت اند بلید، ومپایر بلادلاینز 1، آنتایتلد گوس گیم و… به دلایل مختلف نتوانستند توجهم را تا پایان بازی نگه دارند. ولی نگران نباشید چون به زودی مقالهای دربارهی Red Strings Club مینویسم ساختهای که در حال حاضر بسیار ازش لذت میبرم. حال به چیزهای که تماشا کردم بپردازیم.
*تریلرهای این مقاله از یوتیوب بارگذاری شدهاند؛ برای تماشایشان از فیلترشکن استفاده کنید!
ماه را با چرنوبیل خارقالعاده شروع کردم. وقتی که فهمیدم خالق و نویسندهی این سری اکثرا فیلمهای کمدی معمولی در کارنامهاش دارد و همینطور کارگردانش بیشتر روی تبلیغ و موزیک ویدئو کار کرده هیچ انتظاری نداشتم. ولی همین ۵ قسمت آن انتظارات را نابود کردند. به نظرم این سری برای من نسبت به خیلی از افراد جذابتر بود چون برای اولین بار بود که با چرنوبیل و این واقعهی فجیح آشنا شدم. قسمت اول با خودکشی والری لگاسف شروع میشود و من بسیار ازش لذت بردم. “نشان دادن پایان در آغاز” تکنیکی که خیلی از فیلمسازان همچون کریستوفر نولان و کوئنتین ترنتینو از آن استفاده کردهاند. این سری داستان زندگی افراد مختلف را پس از منفجر شدن چرنوبیل تعریف میکند که بیشک تمرکز اصلی روی والری لگاسف است. دانشمندی که از طرف دولت برای بررسی نیروگاه چرنوبیل استخدام شد. از همان دقایق اول بیننده را شوک میکند، پس از مدتی وحشتزده میکند، میخنداند، هیجانزده میکند و میگریاند و همهی این کارها را با مهارت تمام انجام می دهد. همینطور فکر میکنم که خیلی از این احساسات را (علاوه بر بازی محشره بازیگران) به جیکوب ایره2 فیلمبردار این سری مدیونم. من تا به حال هیچ فیلم یا سریالی را با این همه صحنهی فوقالعاده و تأثیرگذار ندیدم. نکتهی دیگری که این سری بسیار به آن میپردازد نشان دادن تأثیر این فاجعه بر افراد مختلف از تمام اقشار آن دوره و ناآگاهی مردم و رهبرانی که میتوانستند از وقوع این اتفاق جلوگیری کنند. به نظرم چرنوبیل سریالی است که هر فرد باید در زندگیاش آن را تجربه کند.
“هر دروغی که میگیم، یه بدهی دیگه به حقیقت متحمل میشیم. این بدهی دیر یا زود پرداخت میشه”
به دنبال آن باش را دیدم که بسیار خستهکننده بود. باید اعتراف کنم که دلیل اصلی لذت نبردنم از این سریال انتظارات بالایم بود. به خصوص وقتی که ۴ از ۵ فصل این سریال امتیاز کامل ۱۰۰٪ را از راتن تومیتوز گرفتهاند. به نظرم باش، کلیشهایترین و سادهترین داستان یک سریال پلیسی را دارد. “پلیسی که از دستورات سرپیچی میکنه و کار خودشو میکنه. ولی بازم ازش کمک میگیرن چون کارآگاهی بهتر از اون وجود نداره. بدیهی هم هست که از همسرش طلاق گرفته”. بهترین مثالی که میتوانم بزنم این است که اگر یک دستگاه داشته باشید که با دادن موضوع برایتان سریال بسازد باش دیفالت سریال پلیسی است. سری که هیچ ریسکی نمیپذیرد و هیچ چیز جدیدی را وارد بازی نمیکند. آنتاگونیستها هم که هیچ انگیزهای برای کارهایشان ندارند و قربانیهایشان را به سادهترین شکل ممکن به قتل میرسانند. با اینکه با سریال هنیبال بسیار مشکل دارم بازهم در آن قاتلهایی که در یک قسمت معرفی میشدند هم به شیوهی جذابی میکشتند و هم بیشترشان دلیل قانعکنندهای برای کارهایشان داشتند. به نظرم دلیل اصلی که این سریال را کنار گذاشتم این بود که پس از تماشا کردن یک فصل و نیم اسم هیچیک از کاراکترها را بلد نبودم و بودن یا نبودن هیچ کدامشان برایم اهمیت نداشت. حتا اوسمهدی(ادمین سایت) که طرفدار پر و پا قرص این سری است مانند من اسم هیچکدام از کاراکترها را بلد نبود. حداقل اینتروش حرف نداره.
بعد از باش شروع به بازبینی ۲ فصل اول فیوچراما کردم. حدود چند سال پیش بود که تصمیم گرفتم یک سریال انیمیشنی ببینم. اولین گزینم سیمپسونها بود ولی چون حدود ۶۰۰ قسمت داشت فیوچراما و ریک اند مورتی را انتخاب کردم. به نظرم فیوچراما به هیچ عنوان سطح نویسندگی و کمدی ریک اند مورتی را ندارد ولی بازهم فکر میکنم که یکی از به یاد ماندنیترین و تاثیرگذارترین سریالهایی است که تا به حال دیدهایم. قسمت اول ما را با کاراکتر فرای آشنا میکند. او از کارش به عنوان یک پیک موتوری متنفر و زندگی برایش خسته کننده شده است. تا اینکه یک پیتزا را به آزمایشگاهی میبرد و به اشتباه وارد دستگاهی میشود که او را ۱۰۰۰ سال منجمد میکند. فرای در سال ۳۰۰۰ بیدار میشود و با هزار تا بدبختی با روباتی به نام بندر و آدم فضایی به نام لیلا در یک شرکت پیک کار پیدا میکند؛ ولی اینبار به عنوان پیک فضاپیمایی نه پیک موتوری. از اینجاست که ماجراجوییهای ۲۰ دقیقهای کارکترهای ما شروع میشود. تمام شخصیتهای داستان به خصوص بندر و فرای بسیار دوستداشتنیاند و دائما بیننده را میخندانند. قسمتها بسیار هوشمندانه نوشته شدهاند و به تمام نکات ریز و کوچک دنیای خود اهمیت میدهند. موضوع دیگهای که فیوچراما را خیلی منحصر به فرد میکند رندوم بودن اتفاقهای آن است. منظورم از رندوم غیر منتظره نیست بلکه خیلی از اتفاقات داستان بدون هیچ ارتباط با یکدیگر رخ میدهند و روایت را از یکنواختی درمیآورند. فیوچراما از اون سریالهاییه که هر از گاهی بهش سر میزنم و از اول تا آخرشو یک سره تماشا میکنم. پیشنهاد میشه.
به دنبال فیوچراما “داستان ازدواج” اثر نوآ بامبک را دیدم. این فیلم جدایی یک زوج را از هر ۲ سو بیان میکند و اینکه یک طلاق میتواند بر تمام افراد نزدیک یک خانواده و روابط آنها با یکدیگر تأثیرگذار باشد. در اولین سکانس فیلم چارلی ما را با نیکول آشنا میکند. مادری دلسوز، دوستدار حیوانات و بازیگری حرفهای که خانوادهاش را در لوس آنجلس رها کرد تا با چارلی در نیویورک زندگی کند. سپس در قسمت بعدی نیکول توصیف خود را از چارلی میدهد. پدری با محبت، عشق رقابت، آشپزی ماهر و کارگردان تئاتری که بازیگر اصلیش نیکول است. به نظرم داستان ازدواج نسخهی بهتره یک فیلم ایرانی است. خیلی از فیلمهای سینمای ما بسیار غمانگیز هستند، مدام بیننده را به ناراحت شدن وادار میکنند و چون خیلی از سناریوهایشان غیرممکن هستند در ارتباط برقرار کردن با بیننده شکست میخورند. ولی شاهکار نوآ بامبک به هیچ وجه این کار را نمیکند. داستان ازدواج یک روایت بسیار احساسی را تعریف میکند، شخصیتهای قابلباوری دارد و اتفاقی را به تصویر میکشد که رخ دادنش برای همهی ما ممکن است. همینطور به شخصیتهای داستان جای نفس میدهد و همه چیز را به آهستگی پیش میبرد و نمیخواهد مغز شما را با اتفاقهای مختلف و داد و فریاد منفجر کند. بخاطر همین فکر میکنم که داستان ازدواج یک نسخهی تمیزتر و بهتر یک فیلم دیفالت درام ایرانی است. داستان ازدواج یکی از بهترین فیلمهایی است که تا به حال تجربه کردم و فیلمی است که شما هم قطعا باید تماشا کنید.
بعد از داستان ازدواج، لایتهاوس ساختهی رابرت اگرز را دیدم. اولین چیزی که هنگام تماشای فیلم به ذهنم رسید شباهتهایش با شاینینگ بود. جفت فیلمها پروسهی دیوانه شدن در انزوای کامل را به تصویر میکشند. رابرت پتینسون و ویلم دفو نقشهایشان را به نحو احسن اجرا کردند و من عاشق فیلمبرداری ۳۵ میلیمتریاش شدم. ولی بیشتر از ۱ ساعت نتونستم تحملش کنم. دلیل خاصی هم برایش ندارم به غیر از اینکه بسیار خستهکننده بود و هیچ نکتهای از فیلم برایم جالب نبود که تماشا کردنش را ادامه بدم.
ماه را با بازبینی ۲ فصل اول سری Better Call Saul شاهکاره وینس گیلیگن تمام کردم. دلیل اصلی که سراغ این سری رفتم نزدیک بودن پخش فصل پایانی بود و چون تقریبا هیچ چیزی از ۴ فصل قبلی یادم نبود دوباره از اول شروع کردم. شخصیت اصلی این سری جیمی مگیل دوستداشتنی است و این سریال میخواهد تبدیل شدن او از یک وکیل ساده به سال گودمنی که میشناسیم را به تصویر بکشد. قطعا اولین سوالی که به ذهن آدم میرسد اینه که آیا “بهتره به سال زنگ بزنی “ بهتر از برکینگ بد هست یا خیر؟ به نظرم جواب این سوال هم آره و هم نه است. بیایید با هم روراست باشیم، فصلهای آغازین برکینگ بد صحنههای خستهکننده زیادی داشتند و کمی طول کشید که برکینگ بد توانست خود را نسبت به سریالهای درام آن دوره منحصر به فرد سازد. بهتره به سال زنگ بزنی این صحنهها را ندارد و از سکانس اول بیننده را جذب خودش میکند. ولی در نهایت این سریال همه چیز را بسیار آهسته پیش میبرد و صحنههای اکشن برکینگ بد را ندارد. در کل فکر میکنم که بهتره به سال زنگ بزنی پیشزمینهی محشری برای برکینگ بد است و اگر طرفدار سریالهای درام هستید بیشک ازش لذت خواهید برد.