فیلم و سریالهایی که دیدم: اسفند ۹۸
این ماه به صورت خیلی جدی انیمه دیدن و بازیهای انیمهای را شروع کردم. ۲ فصل از کسلونیا را تماشا کردم، DDLC را برای بار دوم تمام کردم و در حال حاضر از پرسونا ۵ لذت میبرم. به نظرم دلیل اصلی که جذب این نوع انیمیشن شدم، سبک هنری خیرهکننده و تنوعش بود. قطعا سری انیمههای بیشتری نگاه خواهم کرد و دربارهشان اینجا مینویسم ولی جدا از آن برسیم به فیلمهای این ماه.
*تریلرهای این مقاله از یوتیوب بارگذاری شدهاند؛ برای تماشایشان از فیلترشکن استفاده کنید!
ماه را با مِمِنتو اثر بینظیر کریستوفر نولان شروع کردم. داستان فیلم بازرس بیمهای به نام لئونارد شلبی( گای پییرس)را دنبال میکند. فردی که هم همسر و هم حافظهی کوتاهمدت خود را در حملهای که توسط چند دزد به خانهاش میشود از دست میدهد. لئونارد تصمیم میگیرد سارقانی که همسرش را به قتل رساندهاند را پیدا کند و ازبین ببرد؛ ولی حافظهی لئو اینکار را دشوار میکند. او هنوز خود، همسر خود و شغل سابقش را به یاد دارد ولی هیچ خاطرهی جدیدی نمیتواند بسازد و هر چند دقیقه یکبار همه چیز از یادش میرود. اینجاست که تصمیم میگیرد به چیزی به غیر از مغزش تکیه کند.
باید اعتراف کنم که تا به حال فیلمی به این منحصر به فردی و سطح تدوینگری ندیده بودم. ممنتو با یک عکس پولاروید شروع میشود ولی به جای اینکه کم کم ظاهر بشود میبینیم که لئو با تکان دادنش آن را محو میکند. اینجاست که ما میفهمیم این صحنه در واقع وارونه است و کشته شدن یک فرد را توسط لئو نشان میدهد. از اینجا به بعد فیلم به صورت تکههای چند دقیقهای از آخرین صحنهی داستان به عقب میآید. به نظرم این ایده بسیار هوشمندانه بود و حالا که بهش فکر میکنم اگر هرطور دیگری پیادهسازی میشد قطعا از جذابیت روایت کم میکرد. همانطور که لئو دارد از یادش میرود ما به عنوان بیننده داریم با کاراکترها آشنا میشویم. نکتهای دیگری که باید بگویم این است که ممنتو به ۲ قسمت مساوی تقسیم شده است. یکی از آنها همانطور که گفتم از آخر به عقب میآید و دیگری که سیاه و سفید فیلمبرداری شده است از نقطهای از داستان به جلو. درواقع این فیلم سعی دارد این ۲ بخش را بهم برساند و انگیزهی اصلی لئو را برملا کند که بسیار دقیق و حرفهای انجام شده است. همینطور فکر میکنم ممنتو را مهی از رمز و راز دربر گرفته است و چون حتا شخصیت اصلی ما هم از کارهای گذشتهاش خبر ندارد، این اجازه را به بیننده میدهد که پایان خود را از آن بیرون بکشد و این نکتهای است که آن را چندین برابر زیباتر میکند. در کل فکر میکنم که کارگردانی کریستوفر نولان و نویسندگی برادرش جاناتان نولان اثری را به جای گذاشته که سالیان سال دربارهاش صحبت خواهد شد.
به دنبال ممنتو فصل ۳ و ۴ Better Call Saul را بازبینی کردم. واقعا نمیدانم چه چیزی بگویم که تا الآن گفته نشده. وینس گیلیگن مثل همیشه ناامیدم نکرد(البته جدا از ال کامینو) و طوری داستان را برایم تعریف کرد که ساعتها به صندلیام میخکوب شدم؛ با اینکه همه را دیده بودم. قسمتهای آغازین به نظرم کمی خستهکننده بودند چون برخی از کاراکترهای فرعی اهمیت چندانی برایم نداشتند ولی فصل چهارم قطعا این مشکل را جبران کرد. نویسندگی ماهرانه و اجرای درخشان بازیگران در تک تک سکانسهای مملو از تنش و هیجان این قسمتها قابل مشاهده بود. نکتهی دیگری که این فصل را برایم جذاب کرد مشکلات فردی و احساسی بود که با آنها دست و پنجه نرم میکرد. موضوعاتی همچون از دست دادن فردی نزدیک، درس خواندن شدید برای موفق شدن و ناامید نشدن حتا در بدترین شرایط. البته که این سری همیشه اینطور نیست و سکانسهای اکشن و هیجانانگیز خود را دارد. ولی این جزئیات نامحسوس هستند که باعث ارتباط برقرار کردن بینندگان با “بهتره به سال زنگ بزنی” میشوند. همینطور این ۲ فصل تکامل کاراکترهای اصلیمان را به نحو احسن به تصویر کشیدند. تبدیل شدن مایک از یک مزدور به قاتلی سنگدل و از همه مهمتر تماشای تکامل جیمی از یک وکیل نومید به سال گودمن دوستداشتنی این سری را چندین برابر لذتبخش کرد.
بعد از آن فیلم (او) اثر اسپایک جونز را تماشا کردم. (او) در آیندهی نامعینی از لوس آنجلس اتفاق میافتد. مکانی که شخصیت اصلی ما تئودور(واکین فینکس) به عنوان یک نویسنده در آن کار میکند. یک سال از جدا شدن تئودور و همسر سابقش میگذرد ولی اضطراب اجتماعیش او را از آشنایی با افراد جدید بازمیدارد. اینجاست که تئودور عاشق هوش مصنوعی سیستم عامل جدیدش به نام سِمَنتا(اسکارلت جوهنسن) میشود. اول از همه باید بگویم که بسیار خوشحالم که چنین فیلمی وجود دارد. چون داستان این فیلم به میلیونها روش میتوانست شکست بخورد. سمنتا میتوانست کنترل کامپیتور تئودور را در دست بگیرد و با او بجنگد، به همسر قبلی تئودور حسادت کند و سعی کند او را بکشد و…. به تصویر کشیدن عشق میان یک انسان و یک ماشین کار هر کسی نیست ولی اسپایک جونز روایتی مهیج، خلاقانه و عاطفی از این ایدهی ساده بیرون کشیده است.
نمیتوانم اسم (او) را بیاورم و دربارهی نحوهی استفادهی رنگ در آن صحبت کنم. در طول فیلم میبینید که تئودور و نزدیکان او لباسهای روشن با رنگهای مشخصی میپوشند. بدیهی است که اینکار برای متمایز کردن شخصیتهای اصلی با افراد دیگر این دنیا استفاده میشود. که خیلی از کارگردانهای نامدار از جمله ادگار رایت و وس اندرسن از این تکنیک استفاده میکنند. ولی چیزی که من را بسیار تحت تاثیر قرار داد احساسات پشت این رنگها بود. فیلم با کلوسآپی از صورت تئودور در حال نوشتن یک نامهی عاشقانه شروع میشود. محل کارش با رنگهای براق از جمله صورتی، آبی و زرد تزیین شده است. خودش هم کتی قرمز روشن پوشیده است که حالش را در موقع بیان میکند؛ شاد، خوشحال و امیدوار. بعد از اینکه وارد رابطهی با سمنتا میشود شروع به پوشیدن پیراهنی زرد میکند. که مطمئن نبودن و تعجبش را از وارد رابطه شدن با یک هوش مصنوعی را نشان میدهد. معشوقی که حتا بدن ندارد. همسر سابق تئودور کاملا برعکس است. لباس او ترکیبی از سفید و آبی است. که هم ناراحتی و عصبانیتش را نسبت به تئودور بیان میکند و هم اینکه هنوز او را دوست دارد. همینطور اگر هنگام تماشای فیلم دقت کنید، میبینید که تقریبا رنگ آبی اصلا در فیلم وجود ندارد. این انتخاب نه تنها فیلم را به گونهای گرمتر میکند بلکه به گفتهیHoyte van Hoytem 1 به فیلم هویت مشخصی میدهد.
ما واقعا نیاز نداریم که با لباس و کلاههای اجق وجق آیندرو نشون بدیم. وقتی که داشتیم قانونهای این دنیا رو میذاشتیم، تصمیم گرفتیم که ازش کم کنیم تا بهش اضافه کنیم. وقتی چیزهایی رو بهش اضافه میکنی که از این دنیا نیستن توجهت میره به سمت اونا و در آخر خیلی گیجکننده میشه. پس قوانینمون این بود که پارچهی جینی تو این فیلم نباشه، کلاه کپی نباشه و یا کراوات یا کمربندی نباشه. حتا یقه هم کم کم ناپدید بشه. به نظرم غیبت اینجور چیزا یک دنیای منحصر به فردو میسازه ولی بازم نمیتونی دقیق بگی که چی منحصر به فردش کرده
کیسی استورم طراح لباس (او)
بعد از آن آنکات جمز با نقشآفرینی اَدم سندلر و کوین گارنت را دیدم. داستان فیلم دربارهی جواهرفروش یهودی بدشانس پولدار عشق شرطبندی به نام هاوارد است. هاوارد در یکی از بهترین مناطق نیویورک مغازهای برای فروش جواهر به افراد مشهور دارد. ولی جدا از میلیونها دلار ثروتش، پول هنگفتی به برادر زنش بدهکار است و همسرش از او متنفر. بخاطر همین در وضعیت چندان خوبی قرار ندارد تا اینکه الماسی تراشنخورده(ایول!!! اسم فیلمو گفتیم هوووووو) از قلب معادن آفریقا به دستش میرسد. آنکات جمز شروع خیلی قوی، تند و پر سروصدایی داشت؛ ما هاوارد را با لباس لندو کلریزین 2 میبینیم که در حین بحث کردن پای تلفنش در خیابانهای شلوغ نیویورک قدم میزند از این مکان به آن مکان میرود. همه چیز خیلی سریع پیش میرود و فیلم از شما انتظار دارد که به تک تک لحظاتش توجه کنید. از همان اول بیننده را میخکوب خود میکند و تا تیتراژ ول نمیکند. با پیشروی فیلم ما هاوارد را میبینیم که در چالهای از انتخابات اشتباه فرورفته و با هر تصمیمش به عمق آن اضافه میکند. با اینکه تمام بدبختیهایش از کارهای خودش نشأت گرفته باز ما در آخر از ته قلب موفق شدن او را میخواهیم. اینکه ما پیروزی فردی اینقدر منفور و بیعرضه را میخواهیم توانایی برادران سَفدی را در ساخت روایتی گیرا نشان میدهد. فکر نمیکنم آنکات جمز آن فیلم خارقالعادهی پر از شور و هیجانی که خیلی از منتقدان به آن باور دارند باشد؛ ولی اجرای باورنکردنی ادم سندلر به تنهایی ارزش وقت شما را دارد.
به دنبال آنکات جمز فیلم هندی دنگال با بازی امیر خان را دیدم. باید اعتراف کنم که همیشه ذهنیتم از فیلمای هندی، عناوین فوق تخیلی یا عاشقانه به درد نخور بود. نه اینکه فیلم هندی خوبی وجود نداشته باشه، من حوصلهی گشتن دنبال این فیلمها را نداشتم. ولی به طور خیلی تصادفی دنگال را در هارد درایوم پیدا کردم و تصمیم گرفتم ببینمش. داستان فیلم دربارهی کشتیکار سابقی به اسم ماهاویر پوگات است. فردی که به دلیل وضعیت مالی ضعیفش مجبور میشود آرزویش برای بدست آوردن مدال طلای جهانی را ول کند. ولی سالها بعد که دختردار میشود تصمیم میگیرد با تعلیم فرزندانش این آرزو را برآورده کند.
میدانم الآن چی فکر میکنید. کشتی هندی زیاد داستان جذابی به نظر نمیاد ولی به جرئت میگویم دنگال هیجانانگیزترین فیلمی است که در عمرم دیدهام. من نه از هیچگونه ورزشی خوشم میاید و نه از دیدن آنها لذت میبرم ولی دنگال باعث شد که از شادی و هیجان بالا و پایین بپرم و فریاد بزنم. همینطور دنگال به خصوص برای من پنجرهای کوچکی به سوی هند بود. دیدن کشور، فرهنگ و سبک زندگی مردم هند بسیار برایم لذتبخش و تازه بود. من واقعا قبل از تماشای این فیلم نمیدانستم چقدر زبانهایم به هم شبیه است. این فیلم در ظاهر داستانی پر از شادی و موسیقی است ولی قلبن روایتی بسیار عاطفی میان یک پدر و دختر است. با اینکه در بعضی جاها بسیار کلیشهای و قابل پیشبینی است، دنگال در خنداندن، گریه آوردن و ارائهی داستانی مهیج استاد است.
در آخر ماه را با بازبینی فصل ۱ و تماشای فصلهای ۲ و ۳ کسلوینیا به پایان رساندم. کسلوینیا از آن معدود سریالهایی است که از قسمت اول دنبالشان کردم ولی به دلایل نامعلومی اوساط سری فراموشش کردم و چند وقت پیش دوباره به فکرش افتادم. تا جایی که میدانم این انیمهی انحصاری نتفلیکس برحسب بازی سوم سری کسلوینا ساختهی شرکت بدنام کونامی است. من تنها ۲۰ دقیقه از عنوان اول این سری که سال ۱۹۸۶ منتشر شده را بازی کردم پس زیاد نمیتوانم دربارهی ارتباط این سریال با بازیها یا درستی غلطی اتفاقات داستان نظر بدم. به هر حال داستان از وقتی شروع میشود که همسر دراکولا توسط کشیشهای شهر به دلیل “همسر شیطان” و دکتر بودن به دار آویخته میشود. وقتی دراکولا از این اتفاق با خبر میشود تصمیم میگیرد نژاد انسانها را از زمین ریشهکن کند. اینجاست که ۳ قهرمان ما یعنی تِرِور بلمانت، اَلِکارد و سایفا بلناندس به جنگ با دراکولا میروند. ترور هیولاکشی حرفهای و آخرین بازماندهی خاندان بلمانت است که خود ترکیبی بین ایندیانا جونز و گرالت از ریویا است. الکارد 3 خونآشامی قدرتمند و فرزند دراکولا که اسمش دقیقا برعکس دراکولا است. در آخر هم سایفا که جادوگری ماهر، عضوی از گروه اسپیکرها و معشوقهی ترور است. با اینکه در فصل اول شاهد چندین مبارزهی محشر بودیم، داستان چندانی نگرفتیم و تمام وقتمان را صرف دانستن بیشتر دربارهی کاراکترهای اصلیمان کردیم. قضیه وقتی جدی میشود که برای اولین بار با دراکولا و ژنرالهایش آشنا میشویم. فصل دوم از همه نظر بهتر از فصل اول بود. کاراکترهای بیشتری معرفی شدند و هر کدام فقط برای پر کردن جای خالی نبودند و داستانی برای گفتن داشتند. مبارزهها در کل بهتر شده بودن و توانستیم با قهرمانهای داستان بیشتر آشنا شویم. همینطور همه چیز به نحو احسن به پایان رسید. فصل سوم هم که واقعا شگفتزدهام کرد. فکر نمیکردم بخاطر بعضی از رویدادهای داستان بتوانیم فصلی به خوبی فصل دوم بگیریم ولی این اتفاق افتاد. اصلا نمیتوانم بیشتر بگویم باید خودتان ببینید. کسلوینیا از جمله سریالهای نادری است که با پیشروی کیفیتشان بهتر و بهتر میشود. توصیه میشه.
تعداد دفعاتی که گفتم فصل: ۱۴
این فوروم دربارهی رنگ در (او) و این ویدئو دربارهی استفاده از رنگ به روش ادگار رایت بسیار توصیه میشه.
با کمک از اوسمهدی
ممنون بابت مطالب. فقط چند پیشنهاد:
در بالا یا پایین هر پیست اسامی فیلم، بازی و… ذکر شده در پست رو لیست وار بیارید. میتونید جلو اسمشون حتی امتیاز خودتونم بدین.
خیلی از مواردی که شما معرفی میکنید رو شاید بعضیا ندیده باشن برای همین مواردی که میتونه اسپویل باشه رو اخطار بدید قبلش.
خوشحالم که به سایت سر زدی.
معمولا دربارهی هر مطلبی که مینویسم زیر پست تگهای مربوط بهش رو میذارم. مثل همین مقاله که اسم فیلمارو زیر پست آوردم. ولی آره اگه به عناوین دیگهای اشاره کردم فکر بدی نیست که کمی دربارشون توضیح بدم.
من به ۲ دلیل امتیاز نمیدم:
۱. من کارم مقالهنویسی نیست و از روی علاقه مینویسم؛ اگه ببینم از چیزی خوشم نمیاد وسطاش ولش میکنم چون کارم بررسی کردن نیست. بخاطر همینم هر موضوعی که دربارش صحبت کنم رو دوست دارم چون توجهم رو تا تیتراژ جلب کرده.
۲. خیلیا تا ویدئویی میبینن یا مقالهای میخونن سریع میرن تا آخرش که امتیازو ببینن؛ بدون اینکه ذرهای اهمیت به خود محتوا بدن. البته همیشه تقصیر خواننده نیست و الآن متأسفانه جا افتاده که هرچی بیشتر بنویسی یعنی خفنتری. در کل دوست دارم خواننده خودش مقالرو بخونه تا ببینه اون عنوان باب میلش هست یا خیر.
من که تا حد امکان از اسپویل کردن دوری میکنم. این پست هم فکر نکنم چیز خاصی رو اسپویل کرده باشم. ولی سعی میکنم بیشتر احتیاط کنم.