سریالهایی که دیدم: دی ۹۸
فکر میکردم با شروع فصل امتحانات وقت کمتری برای بازی کردن و تماشا کردن داشته باشم ولی کاملا برعکس بود. درحال حاضر فالاوت نیووگاس را بازی میکنم و بعد از ۵۰ ساعت حتا نزدیک به پایانش نشدم. همینطور نزدیک به ۴۰ ساعت هم سریال تماشا کردم که کاملا غیر منتظره بود. پس وقت تلف نکنیم و دربارهشان صحبت کنیم.
*تریلرهای این مقاله از یوتیوب بارگذاری شدهاند؛ برای تماشایشان از فیلترشکن استفاده کنید!
ماه را با عشق همیشگیام مستر روبات با بازی رمی ملک و کریسشن اسلیتر 1 شروع کردم. داستان دربارهی هکری به نام الییِت آلدرسن است، فردی که شباهت بسیاری به رابین هود دارد. به طوری که میخواهد قدرت را از “یک درصدِ یک درصدم مردم” به افرادی برساند که واقعا به آن احتیاج دارند و جوری دنیا را نجات دهد. مستر روبات از معدود سریالهایی است که از روز اول دنبالشان کردم. با اینکه نصف بیشتر اتفاقهای داستان کاملا غیرممکن و غیرعقلانی هستند، از کاراکترها، نحوهی فیلمبرداری و موسیقی آن بسیار لذت بردم. یک چیز که من را در طول سریال بسیار تحت تاثیر قرار داد نحوهی داستانگویی مستر روبات بود. مستر روبات بیشتر ترجیح میدهد که یک روایت را نشان دهد تا اینکه آن را بازگو کند. در قسمت پنجم فصل آخر تنها ۲ خط دیالوگ بین شخصیتهای اصلی رد و بدل میشود؛ اگر این قسمت را ببینید میفهمید که کارگردان به هیچ وجه نمیخواهد با انجام این کار خود را بسیار حرفهای و خفن جلوه دهد چون صحبت نکردن در این قسمت کاملا با داستان و حال کاراکترها مرتبط است. من حتا اصلا متوجه نبود دیالوگ نشدم تا وقتی که با یکی از دوستانم دربارهی سریال صحبت کردم. همینطور یکی دیگر از قسمتهای فصل آخر همانند نمایشنامهی یک تئاتر به چندین سناریو تقسیمبندی شده و در یک مکان اتفاق میافتد. تمام این صحنهها عشق یک سازنده به اثرش را نشان میدهد، سازندهای که تمام داستان را خود نوشته و کارگردانی کرده است. باید اعتراف کنم که چندان از پایان داستان راضی نبودم تا اینکه شروع به نوشتن این پاراگراف کردم. حالا که فکر میکنم همه چیز به نحو احسن به اتمام رسید.
پیشنهاد میشه.
به دنبال مستر روبات فصل اول سریال ویچر با بازی هنری کویل را دیدم. هنری کویل نقش ویچری به اسم گرالت از ریویا را بازی میکند. هیولاکشی که به دنبال دختر سرنوشتش سیری میگردد. اگر مقالههایم را دنبال کرده باشید میدانید که من از طرفدارهای پر و پا قرص ویچر هستم؛ از کتاب و کمیکها بگیر تا بازیها. پس ایدهی یک سریال برحسب کتابهای ساپکوسکی برایم همانند یک رویا بود. همینطور بسیار نگرانکننده؛ چون نه تنها این سری به راحتی میتوانست شکست بخورد بلکه انتظار طرفدارها بعد از تمام کردن شاهکاری مثل ویچر ۳ بسیار بالا بود. خوشحالم بگویم که ساختهی لارن اشمیت 2 ناامیدم نکرد. البته علاقهی من به ویچر باعث نمیشود که از عیبهای این سریال چشمپوشی کنم، که اول هم میخواهم دربارهی آنها صحبت کنم.
مشکل اصلی برای من زمانبندی داستانها بود. سریال دائما بین اتفاقاتی که در زمانهای مختلف برای افراد مختلف میافتاد جهش میکرد و مخاطب را کمی گیج می کرد. همینطور نویسندهها علاقهی زیادی داشتند که هرچه سریعتر گرالت را به سیری برسانند. که در این راه از به تصویر کشیدن خیلی از داستانهای بینظیر ۲ کتاب آغازین ویچر چشم پوشی کردند. به نظرم خیلی بهتر میشد اگر فصل اول این سریال کاملا روی شخصیت گرالت تمرکز میکرد و سیری را یا در قسمت پایانی و یا در فصل بعد معرفی میکرد. اینطور هم ما با گرالت بیشتر آشنا میشدیم و هم نویسندگان میتوانستند کاملا به کاراکتر سیری در فصل دوم بپردازند.
بعضی از تصمیمات نویسندگان نیز برایم بسیار عجیب بود. برای مثال ویلگفورتز بیشک یکی از قویترین کاراکترهای دنیای ویچر، در مبارزه با یک شوالیه شکست میخورد!؟ همینطور شخصیت بورچ همیشه به عنوان یک شوالیهی قدرتمند و قد بلند در ذهن من جای داشت که در سریال کاملا برعکس بود. شخصا فکر میکنم که تغییر دادن داستان و کاراکترهای کتاب هیچ ایرادی ندارد ولی این کار وقتی مشکلساز میشود که کتابها آن روایتها را بهتر پیادهسازی کردند.
حال به نکات مثبت این ۸ قسمت ۵۰ دقیقهای بپردازیم.
هنری کویل به عنوان گرالت معرکس! به نظرم جذابیت خاصی را به کاراکتر وارد میکند. مخصوصا در صحنههای مبارزه، که فراتر از آن چیزی بودن که انتظار داشتم. از قسمت اول واضح بود که این مبارزهها از اهمیت بالایی برخوردار هستند با توجه به اینکه سازندگان سعی میکردند تمام قدرتهای گرالت را به نمایش بگذارند. جوری که چشمانش سیاه میشد وقتی معجون میخورد و یا وقتی از نشانهی آآرد استفاده کرد باری دیگر من را در این دنیای خارقالعاده غرق کرد. همینطور فکر میکنم طراح لباس این سری تیم اسلم 3 به خصوص در طراحی زره گرالت سنگ تمام گذاشت. بیشک بهترین لحظات این فصل وقت گذراندن هیولاکش سنگدلی همچون گرالت با مطربی خوشصدا به اسم جسکیر 4 است.
از داستان ینیفر نیز بسیار لذت بردم. برای اولین بار با کاراکتری که در کتابها پیشزمینهای مبهم و نامعلومی داشت وقت گذراندیم و او را بیشتر شناختیم. به نظرم ینیفر میان گرالت و سیری، قویترین روایت را داشت و من را بیشتر از همه شگفتزده کرد و تحت تاثیر قرار داد.
از تماشا کردن داستانهای کوتاه کتابهای آخرین آرزو و شمشیر سرنوشت نیز بسیار لذت بردم. آشکار بود که تک تک اعضای تیم تمام تلاششان را برای هر یک از فریمهای این قسمتها کرده بودند.
ویچر عالیه، برید تماشاش کنید.
ماه را با فصل اول و دوم سریال هنیبال با بازی مدز میکلسن و هیو دنسی به پایان رساندم. داستان مامور افبیآیی به اسم ویل گراهام را دنبال میکند که از روش خاصی برای بررسی صحنههای جرم استفاده میکند. ویل با قرار دادن خود به عنوان مجرمان میتواند همانند آنها فکر کند و با استفاده از سرنخها آنها را دستگیر کند. بخاطر استرس زیاد و کابوسهایش از طرف افبیآی به ویل توصیه میشود که با دکتر هنیبال لکتر مشورت کند غافل از اینکه هنیبال یک آدمخوار است.
هنیبال آآآممم… خوب نیست.
باید اعتراف کنم که فصل اول بینظیر بود. بازیگرها میدرخشیدند و خیلی از احساسات تنها از صورتشان خواندنی بود. یک چیز که برایم بسیار جالب بود تأثیر قتل ها بر ویل بود. در خیلی از سریالهای پلیسی کشته شدن یک مجرم هیچ تأثیری روی کاراکترهای اصلی نمیگذارد و شاید دربارهی آن فرد بعد از چند قسمت حتا گفتگو هم نکنند. این مسئله در هنیبال کاملا برعکس است. ویل دائما به افرادی که در زندگیاش کشته فکر میکند، کابوس دارد و هرچه بیشتر در این محیط کار میکند سالم ماندن از نظر روانی برایش دشوارتر میشود. لازم هم نیست که بگویم مدز میکلسن به عنوان هنیبال لکتر فوقالعاده است. احساس میکنم فصل اول را مه غلیظی از رمز و راز در بر گرفته بود. طوری که خیلی از سوالها بیجواب در ذهنم ماندند و مشتاق بودم که جوابشان را در فصل دوم پیدا کنم. فصل دوم نه تنها این سوالها را جواب نداد بلکه من را از کاراکتر هنیبال لکتر متنفر کرد؛ آن هم به چند دلیل:
- این سری حتا یک دقیقه هم به کاراکتر هنیبال نمیپردازد. چرا آدمخواری میکند، چرا افراد نزدیک زندگیاش را میخواهد از بین ببرد و چرا نمیتواند مثل یک فرد عادی زندگی کند. در یکی از قسمتها چند خط دربارهی خدا حرف میزند و اینکه خودش را مانند یک خدا میبیند ولی به نظرم این کافی نبود. همینطور در فصل دوم به ویل میگوید که خواهرش از دنیا رفته، همین. ما هیچوقت از انگیزهی اصلی برای کارهایش خبردار نمیشویم که برایم بسیار خسته کننده بود.
- او در این ۳ فصل ۶۲ نفر را به قتل میرساند. همینطور به کشته شدن خیلی از افراد کمک میکند و بعضیها را متقاعد به آدمکشی میکند؛ همهی این کارها بدون به جا گذاشتن حتا یک اثر انگشت. مثل اینکه در این دنیا هیچ شاهدی هم او را بیرون از خانهاش نمیبیند.
- مهارتی نیست که هنیبال در آن استاد نباشد. از نظر فیزیکی بسیار قدرتمند است، در دفاع از خود و مبارزه با سلاحهای مختلف ماهر است، آشپز و نقاش خیلی خوبی است، روانشناس با استعدادی است و به راحتی میتواند افراد را به انجام کارهایی که میخواهد متقاعد بکند و جراح خبرهای است. نقطه ضعف نداشتن هنیبال چیزی بود که کاراکترش را برایم حوصله سر بر کرد. حتا سوپرمن هم با کریپتونایت میتواند شکست بخورد.
اینکه هنیبال میتواند هرکاری بکند، بدون اینکه دربرابرش کوچکترین مقاومتی بشود باعث شد این سریال جاذبهاش را برایم از دست بدهد و از تماشای ادامهی سریال منصرف شدم.
به نظرم اگر طرفدار کاراکتر هنیبال لکتر و اینجور سریالها هستید هنیبال برای شما ساخته شده، ولی برای دیدنش باید از خیلی چیزها چشمپوشی کنید.
با کمک از اوسمهدی ادمین سایت