فیلمهایی که دیدم: آذر ۹۸
این ماه میخواستم فیلمهای بیشتری ببینم؛ ولی متآسفانه یا خوشبختانه دث استرندینگ تمام وقتم رو قورت داد. عاشقش شدم و این یکی دو هفته هرچی وقت آزاد داشتم رو صرفش کردم. اینجوری هم که من بازی میکنم و فصل امتحاناتی که پیش رومه فکر نکنم فیلمهایی که این ماه دیدم: دی ۹۸ رو داشته باشیم. به هر حال تمام سعیم رو میکنم.
*تریلرهای این مقاله از یوتیوب بارگذاری شدهاند؛ برای تماشایشان از فیلترشکن استفاده کنید!
این ماه شروعی غیرطوفانی داشتم! اول Rosemary’s Baby را دیدم که آنقدر تعریفش را شنیده بودم چارهی دیگری نداشتم. بسیار برایم خستهکننده بود. آنقدر خستهکننده که توان دیدن بیشتر از ۷۰ دقیقه را نداشتم. داستان برایم جذاب نبود، تدوین فیلم عجیب بود و در کل هیچ ارتباطی با کاراکترها برقرار نکردم. البته به یاد داشته باشید که تمام اینها عقیدهی من است و اگر از فیلم لذت بردید بسیار خوب. به نظرم بیشتر فیلمهای رومان پولانسکی به همین شکل است؛ یا آنها را خیلی دوست داری یا ازشان متنفری.
به دنبال نوزاد روزماری فیلم مسخرهی دیگری به اسم Dallas Buyers Club را دیدم.عصبانی نشوید و آرامش خود را حفظ کنید. میدانم که خیلیها این فیلم را دوست دارند ولی برای من اینطور نبود. اول از همه باید بگویم که Matthew McConaughey مثل همیشه عالی و داستان فیلم جالب است. همین. به نظرم این فیلم کار خاصی را نکرد و تلاش هم نمیکرد که من را هیجان زده کند یا من را وادار به اهمیت دادن به کاراکترها بکند. متآسفانه این فیلم را هم نتوانستم بیشتر از یک ساعت تحمل کنم.
در آخر تنها فیلم معمولی که تمام کردم؛ El Camino: A Breaking Bad Movie. این فیلم برایم بسیار غیرمنتظرانه بود و قبل از بیرون آمدنش بسیار نگران بودم. زیرا باورم نمیشد که فرد باهوشی مانند وینس گیلیگن دارد فیلمی دربارهی برکینگ بد میسازد. مخصوصا وقتی داستان به نحو احسن تمام شد. برکینگ بد همه چیز را به بهترین شکل ممکن تمام کرد و زیباییش این بود که هر کس به نوع خود از آن برداشت کرد. ساختن فیلمی دربارهی اتفاقات بعد از آن به نظرم ایدهای احمقانه بود. تقریبا هم درست فکر میکردم. اَرِن پال بسیار خوب بازی کرد و من دیدن بعضی از کاراکترهای قدیمی را دوست داشتم ولی فیلم چیزی بیشتر از این نبود. کاراکتر منفی داستان هیچ شخصیتی نداشت و داستان دقیقا به همان شکلی تمام شد که برکینگ بد تمامش کرد. کمیئوی والتر وایت هم زیاد برام جذاب نبود. زیرا نه تنها بخاطر طرفدارها گذاشته شده بود بلکه تنها چند جملهی رندوم گفت و رفت. مثل کمیئوی دارث ویدر در Rogue One که کاملا بینیاز بود.
بعد از آن فیلم Blackkklansman با بازی جان دیوید واشینگتن و اَدَم درایور را دیدم. خیلی خوب و آموزنده بود. این فیلم براساس روایت واقعی و بخشی از زندگی افسر سیاهپوستی به نام ران استالورث است. فردی که توانست با موفقیت به گروه کو کلاکس کلن یا همان kkk نفوذ کند. برای افرادی که نمیدانند kkk گروهی متشکل از افرادی است که خود را سفیدپوست اصیل میخوانند که هدفشان نابودی تمام کسانی است که عضوی از این نژاد نیستند. داستان فیلم حدود ۵۰ سال پیش در ایالت کالرادوی آمریکا شکل میگیرد. مکانی که ران به عنوان اولین افسر سیاهپوست در آن استخدام میشود. خسته از کارهای بیهودهای که به او میدهند تصمیم میگیرد که با تغییر صدایش به گروه kkk زنگ بزند و درخواست عضویت کند. تمام بازیگران در نقشهایشان فوقالعادهاند و فیلم همواره از اول تا آخر جذاب است.
بعد از آن سکوت برهها با بازی جودی فاستر و انتونی هاپکینز را دیدم. داستان فیلم دربارهی ماموری تازهکار به اسم کلریس است که روی پروندهی قاتلی به اسم بیل بوفالویی کار میکند. کار او وقتی دشوار میشود که باید از روانشناس قبلی بیل که تبدیل به آدمخواری زنجیرهای شده است کمک بگیرد؛ دکتر هنیبال لکتر. قبل از هرچیز باید بگویم که جودی فاستر و مخصوصا انتونی هاپکینز در نقشهایشان میدرخشند. کاملا باورنکردنیاند و هیچ نقطهای از داستان نیست که فکر کنید این افراد در این دنیا زندگی نمیکنند. سکوت برهها به احتمال زیاد دیوانهوارترین و عجیبترین فیلمی است که تا به حال تماشا کردم. زیرا از به تصویر کشیدن خیلی از صحنههای ناهنجار ترسی ندارد. تک تک فریمهای فیلم پر از جزئیات ریز و کوچک است، از نورپردازی تا طراحی صحنه. من همینطور عاشق شخصیت هنیبال لکتر شدم. اینکه علاوه بر نبوغش او نقاش و روانشناسی بسیار حرفهای است. اینکه به راحتی میتواند وارد مغز قربانیهایش بشود و آنها را به سادگی فریب دهد. بیشک بهترین لحظات فیلم وقتی است که روی صحنه است. سکوت برهها یک شاهکار کلاسیک است که حتما باید ببینید.
به دنبال سکوت برهها فیلم محشر The Hunt با بازی مدز میکلسن را دیدم. که جوایزی مانند بهترین بازیگر مرد در جشنوارهی کن را برده است و به تازگی جایزهی بهترین نقشآفرینی در گیم اواردز را از آن خود کرده است. دو سه هفتهای میشود که شروع به دیدن فیلمهای خارجی کردهام. با اینکه هنوز از زیرنویس خوشم نمیاید ولی تنها دو فیلم خارجی که تا به حال دیدم بهترین فیلمهای زندگیم هستند پس قطعا ارزشش را دارند. داستان ما از شهر کوچکی در دانمارک که فردی به نام لوکاس در آن زندگی میکند شروع میشود. لوکاس یک معلم است ولی به دلیل بسته شدن مدرسهای که در آن درس میداد در یک مهد کودک کار میکند. بچهها عاشقش هستند و او دائما با دوستانش وقت میگذراند و روابط خوبی با آنها دارد. همهی اینها وقتی عوض میشود که دختر بچهای به اسم کلارا بعد از اینکه وارد بحثی با لوکاس میشود به او اتهام آزار جنسی میزند. از همه بدتر اینکه کلارا دختر رفیق صمیمی لوکاس است. اول از همه باید بگویم که من عاشق این فیلم شدم. مدز میکلسن باورنکردنی است و سزاوار تمام تمجیدهایی که تا به حال گرفته است. از همه بیشتر ایدهی داستان و جوری که فیلم کاراکتر لوکاس را به تصویر میکشد لذت بردم. از اول میدانیم که بیگناه است و تلاشهای بیهودهاش را برای متقاعد کردن افراد مهم در زندگیاش میبینیم. از اول میفهمیم که یک جمله چگونه میتواند زندگی یک فرد سر به زیر را کاملا نابود کند. ما به عنوان بیننده هم لوکاس و هم دوستانش را درک میکنیم بخاطر همین در این مسئله هیچ خوب و بدی وجود ندارد. همین موضوعات هستند که The Hunt را زیبا، منحصر به فرد و هیجانانگیز میکنند. به نظرم فیلمی است که همه باید ببینند.
وقتی که به جرمی اینقدر وحشتناک متهم میشید فرقی نمیکنه چی میگید بازم یه گناهکار به حساب میاین اگه فریاد بزنید اگه دعوا کنید اگه شیشهی ماشین بشکونید گناهکارید اگه این کارارو نکنید گناهکارید. پس توی یه دو راهی گیر کردید. ولی لوکاس اینجوری فکر نمیکنه. اون هنوز به انسانیت آدمها باور داره و فکر میکنه که همه چیز درست میشه ولی اینطور نیست
مدز میکلسن
در آخر ماه را با اثر تکرارنشدنی کوئنتین ترنتینو یعنی Once Upon A Time In Hollywood تمام کردم. ترنتینو با هر فیلم جدیدش استاندارد بزرگتری برای خودش تعریف میکند و هر دفعه آن استاندارد را بالاتر میبرد. به شخصه هم باید بگویم که تا به حال مرا ناامید نکرده است.
*باید بگویم که قبل از فیلم حتما دربارهی چارلز منسن و زندگی رومن پولانسکی تحقیق کنید تا فیلم را بهتر درک کنید.
داستان ما دربارهی ریک دالتون(با بازی لئوناردو دیکاپریو) است؛ بازیگری که مثل قدیم درخواست کار نمیگیرد و برای زنده ماندن در هالیوود تلاش میکند. او همینطور بیشتر وقتش را با بدلکار و دستیارش کلیف(با بازی برد پیت) میگذراند. کنار خانهی ریک خانوادهی پولانسکی زندگی میکنند. رومن پولانسکی کارگردان فیلمهایی همچون پیانیت و نوزاد روزماری(حالا فهمیدید چرا نوزاد روزماری رو دیدم) و همسرش شرن تیت (با بازی مارگو رابی). در Once Upon A Time In Hollywood ما ترنتینو را در بهترینش میبینیم. کاراکترها دوستداشتنی و جذاب هستند. فیلم تدوینی حرفهای دارد و بسیار خندهدار است. چون هم فیلم ترنتویی است صحنههای مبارزه به بهترین شکل ممکن ساخته شدهاند.
تعداد دفعاتی که گفتم فیلم: ۳۷