انیمه و مستندی که این چند ماه دیدم: شهریور، مهر و آبان ۹۹
برگشتیم به چیزایی که این ماه دیدم و سرعت حلزونی من در بیروندادنشان! جدا از نابودی حال حاضر دنیا، زبان خواندن و یک مقالهی سوپر هایپر فوقالعاده سریای که دارم روش کار میکنم -البته اونقدم سری نیست اگه یه نگاه به صفحهٔ توییترم انداخته باشین- تعداد قسمتهای انیمهای که در روز میبینم را به ۱ رساندند. به همین دلیل وقت چندانی برای تماشا کردن نداشتم ولی بازم سعی کردم لیست سریالهای این دفعه را تا جایی که میتونم متفاوت نگه دارم. از سری ۶ قسمتهی ویژهی آمازون پرایم بگیر تا چندین انیمه که مدتها بود در درایو Dام خاک میخوردند. پس وقت تلف نکنیم و بریم سراغشان!
*تریلرهای این مقاله از یوتیوب بارگذاری شدهاند؛ برای تماشایشان از فیلترشکن استفاده کنید!
**اسپویل ریز برای قسمت اول ریزیرو
حدودا یکی دو ماه پیش بود که توییتر بخاطر پخش فصل جدید ریزیرو به آتیش کشیده شد. چون خودم تقریبا کل داستانش رو از طریق میمهای مختلف حفظ شده بودم، تصمیم گرفتم برای اینکه حداقل فصل دومش رو بدون هیچ اسپویلی ببینم از اول داستان با خیال راحت شروع کنم. ریزیرو اولین ایسِکاییست که تا به حال دیدم و قطعا ناامیدم نکرد( فصل اولش حداقل!). برای افرادی که نمیدانند، ایسکای کلمهایست برای توصیف داستانهای ژاپنی که در آنها شخصیت اصلی ما با روشهای مختلف به دنیایی کاملا متفاوت و فانتزی منتقل میشود. سوباروی دوستداشتنی ما هم از این قاعده خارج نیست و با برخورد به یه کامیون پرسرعت به یک دنیای کاملا تخیلی پرت میشود. در این دنیای کاملا بیگانه سوبارو با امیلیا آشنا میشود و زیاد طول نمیکشد که شیفتهی مهربانی بیاندازه و دید کودکانهی او به دنیا میشود. ولی همه چیز به این خوبی و خوشی نیست از آنجایی که سوبارو هدیه/طلسمی دارد که به او اجازهی بازگشت از مرگ میدهد.
شخصا فکر میکنم ریزیرو فوقالعاده شروع میشود. به جرعت میتونم بگم تا به حال در یک فصل اینقدر با کاراکترهای یک داستان ارتباط برقرار نکردم و به این اندازه احساسی نشدم. همینطور موسیقیش به میزان تاثیرگذاری خیلی از این صحنهها کمک کرد، مخصوصا اوپنینگها و اندینگهایش. در کل، نیمهی اول داستان شخصیتهای جذاب زیادی دارد و سوالهایی را در ذهن بیننده به جای میگذارد که نمیتواند برای یافتن پاسخشان صبر کند. اما مشکلات اساسی من با سری، در فصل دوم شروع شد، جایی که ایراداتی که در گذشته کوچیک و کماهمیت بودن بیشتر به چشم آمدند و کل تجربهام را خدشهدار کردند. البته باید اعتراف کنم که فصل ۱ ریزیرو هم کیلومترها از یک شاهکار فاصله دارد. دنیای این انیمه کاملا کسلکنندست، دنیاسازی تقریبا هیچ معنایی ندارد، فقط چندین کاراکتر حرفهای نوشته شدهاند و مهمتر از همه، هیچ داستان اصلیای وجود ندارد و تمام شخصیتها هرجوری که بخواهند رفتار میکنند. ولی من ریزیرو را با وجود تمام کم و کاستیهایش دوست دارم چون مرا یاد اولین دفعهای که انیمه دیدم انداخت و اینکه چرا اصلا عاشق این مدیوم شدم. متاسفانه نمیتونم همین حرف را برای فصل دوم یا حتا OVAهای این سری بزنم.
به نظرم فصل دوم ریزیرو نسبت به قبل از همه نظر پسرفت کرده بود. اول از همه، هیچ ترک موسیقی برایم زیاد جذاب و به یاد ماندنی نبود؛ که عجیبه از آنجایی که یک آهنگساز رو جفتشان کار کرده است. دوما، انیمیشن خیلی ضعیفتر کار شده بود و واضحا ظرافت فصل اول رو نداشت؛ که قابل درکه زیرا خیلی از اعضای تیم مجبور به کار کردن از خانههایشان بودند. اما چیزی که برایم قابلدرک نبود سطح داستانگویی و خود روایت اصلی بود. غیر از چندین صحنهی کوتاه ریزیرو هیچوقت من را سورپرایز نکرد و احساس میکردم همان داستان همیشگی را داشتم طوری دیگر تجربه میکنم؛ که اشکال خاصی ندارد اگر درست پیادهسازی میشد. سوبارو همان سوباروی خودمان است و اگر برای بار nام هم به طرز فجیعی زجر بکشد، بازهم با صحبتهای یک دختر دربارهی ناامید نشدن به خودِ شاد و خندانش برمیگردد. همینطور نویسندهی سری خیلی دوست دارد که ما دائما شاهد درد و رنج سوبارو باشیم، خیلی وقتها بدون اینکه هیچ دلیلی داشته باشد. این دو مشکل اساسی در فصل اول هم حضور دارند ولی چون فصل دوم شخصیت موردعلاقهی من را حذف کرد و کل داستان در دو یا سه مکان شکل میگیرد، این ایرادات بیشتر توجهم را جلب کردند. و اما بدتر از همه نام یک گربهی غولپیکر نارنجی گارفیل است، شخصیتی در کنار دهها شخصیت به درد نخور دیگر.
البته از حق نگذریم که اپیزود چهار فصل دوم شاید یکی از بهترین قسمتهای انیمهای باشد که تا به حال تماشا کردم. این اپیزود دربارهی رابطهی سوبارو با پدر و مادرش است و من را خیلی یاد پدر و مادر خودم انداخت. فکر کنم برای اولین بار در عمرم وقتی یک قسمت را تماشا کردم آن را دوباره پلی کردم و سعی کردم خودم را درش غرق کنم. در کل خیلی قسمت زیبا، دلگرمکننده و خندهداریه.
*خدایی بذارین این یه پوینتم بگم بعدش میریم سراغ انیمهی بعدی
آخرین نکتهای که میخوام دربارهی ریزیرو بگم یه جورایی حرفایی که اول زدمو نقض میکنه و اونم اینه که احساس میکنم هیچکدوم از کاراکترای داستان رو نمیشناسم و هیچ ارتباط معناداری باهاشون ندارم. برای مثال وقتی شما کاراکتری مانند کیرا یوشیکاگه از سری جوجو را میبینید، این فرد حس یک آدم واقعیرو رو میده چون به نوعی شما از اخلاق، رفتار و مهمتر از همه، اهدافش باخبر هستید. اکثر شخصیتهای ریزیرو هر طور رفتار میکنند که دوست دارند بدون هیچ قاعده یا هدفی. با اینکه وضعیت خیلی از کاراکترهای اصلی مشخص نیست، داستان صدتای دیگه هم اضافه میکند به امید اینکه حداقل یکیشان برای شما قابلاهمیت باشد. بیاندازه منتظر اینم که ریزیرو با نیمهی دوم فصل دوم که قرار است زمستان امسال راهی بازار شود بار دیگر من را کاملا سورپرایز کند و قویتر از همیشه برگردد، چون قطعا پتانسیلش را دارد.
**راستی OVAهاشم بد نیستن ولی توصیه میکنم ازشون رد شین مگر اینکه در به در دنبال ریزیروی بیشتر هستین 🙂
بعد از آن “تجربیات سریالی لِین1” را تماشا کردم و هیچی نفهمیدم. داستان از آن جایی شروع میشود که یکی از همکلاسیهای شخصیت اصلیمان لِین خودکشی میکند، ولی بعد از چند روز بچههای مدرسه، از جمله لین، پیامی از طرفش در شبکهی وایِرد دریافت میکنند. محتویات پیام به این اشاره میکند که چیسا در واقع نمرده و فقط بدنش را در راه آپلود کردن روحش به شبکهی وایرد فدا کرده.
توصیف تجربیات سریالی لین برایم کار بسیار دشواری است و اگر به صفحهی مایانیمهلیستم سر بزنید میبینید که هنوز به این انیمه هیچ امتیازی ندادم. اگر بخوام تنها بر اساس لذتی که در طول ۱۳ قسمتش بردم براندازش کنم قطعا بهش ۰ از ۱۰ میدهم از آنجایی که حتا یک ثانیش هم برام جذاب نبود. اما با تماشای یک قسمت کاملا واضح است که لین با انیمهی درب و داغونی که هر فصل شاهدشان هستیم تفاوت چشمگیری دارد. تمام هنرمندان پشت این اثر از جان و دلشان برای انتقال یک پیام خیلی مهم به مخاطبانشان مایه گذاشتهاند، فقط امیدوارم که یک روز آمادهی تجربهی درستش باشم.
بعد از آن گانکوتسوئو2 انیمهای بر اساس رمان کنت مونته کریستو 3 را دیدم. شاید اسم مونته کریستو به گوشتان خورده باشد زیرا یکی از معروفترین رمانهای الکساندر دوماس است و فیلمی با همین نام نیز وجود دارد. اما در این انیمه به جای اوایل قرن نوزدهم، داستان در سال ۵۰۵۳ با سفینههای فوق مدرن و روباتهای غولپیکر رخ میدهد. زیاد واردِ داستان گانکوتسوئو نمیشوم از آنجایی که کل سری بر پایهی یک معمای عظیم سوار است و روایت رفته رفته، با دادن سرنخهای مختلف، آن راز را برملا میکند. اما تنها چیزی که باید بدانید این است که کل داستان حول خودِ کنت مونته کریستو پیش میرود و تنها نقطه ضعفی که من در روایت دیدم این بود که راز اصلیش کمی زود فاش شد. اما به غیر از آن ایراد کوچک همه چیز به نحو احسن ساخته شده؛ کاراکترها اکثرا عالی نوشته شدهاند، اوپنینگ و اندینگ حرف ندارن و من تا به حال هیچ چیز حتا شبیه به گانکوتسوئو از نظر جلوههای هنری ندیدم. شدیدا پیشنهاد میشه!
به دنبال گانکوتسوئو انیمهی ۱۴ قسمتی بانیگرل سنپای را تماشا کردم. داستان دربارهی پسر منحرف و کله شقیست به نام ساکوتا که عاشق هممدرسهایِ بازیگرش ساکوراجیما مای میشود. ولی کل داستان به این سادگیا نیست از آنجایی که اصل قضیه اوساط روایت شروع میشود، زمانی که ساکوتا سعی میکند مشکلات فراطبیعی نزدیکانش را رفع کند. اگر این ۲ خط برایتان آشنا آمد به این دلیل است که اگر ساکوتا را با آراراگی و ساکوراجی را با سنجوگاهارا عوض کنید، پِلات بانیگرل سنپای با پلات مونوگاتاری مو نمیزند. خیلیها به این باور دارن که بانیگرل سنپای تنها سطحا با مونوگاتاری مشابه است و در اصل دو اثر کاملا متفاوت هستند، ولی بانیگرل برای من همیشه یک Baby’s First Monogatari میماند. نمیدانم بخاطر مشکلات بودجهای انیمه است یا خود لایتناولِ اصلی همینطور نوشته شده چون همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. با اینکه صحنههای بانمک و جالبی در طول داستان پخش شدهاند؛ آرک هر کاراکتر نهایتا ۳ قسمت طول میکشد و به نظرم نویسندهی سری آنقدر حرفهای نیست که بتواند شخصیتهایی معنادار و جذاب از آن بیرون بکشد. به نظرم از این یکی رد شین، چیز خاصی از دست نمیدین.
و در نهایت، ماه را با مستند خارقالعادهی جیمز می: مرد ما در ژاپن4 به پایان رساندم. اگر با وجود این حجمِ انیمه هنوزم در شک و تردید هستید، بدانید که من عاشق ژاپن و چیزهای ژاپنی هستم. به همین دلیل تا فهمیدم جیمز می دوستداشتنی مستندی دربارهی سرزمین آفتاب ساخته، آب دستم بود گذاشتم زمین و تماشایش کردم. وقتی دربارهی ژاپن مستند یا ویدئوی یوتیوبی میبینید معمولا همه چیز از تقاطع شیبویا در توکیو شروع میشود، با یک نفر که میان آن همه جمعیت دربارهی شلوغی توکیو و اینکه چقدر ژاپن با بقیهی دنیا تفاوت دارد داد میزند. اما اولین سکانس این مستند راه رفتن جیمز می در یک ساحل برفی را نشان میدهد، همینطور سورتمهسواری، دید زدن قطار و شرکت در یک مسابقهی برف بازی، چیزهایی که شاید در اولین نگاه ربط چندانی به ژاپن نداشته باشند. با دیدن حتا یک قسمت کاملا واضح است که تیم قَدَری پشت ساخت این سری بوده و من خیلی چیزها دربارهی ژاپن یاد گرفتم. البته مرد ما در ژاپن تنها در سطح تحقیق و فکری که پشتش رفته نمیدرخشد زیرا یکی از خندهدارترین سریالهایی است که در عمرم دیدم. شوخطبعی جیمز می، دوستانش که از هر لحظه برای سر به سر گذاشتنش استفاده میکنند و انواع دم و دستگاه عجیب ژاپنی با هم تجربهای فراموشنشدنی را برایتان رقم میزنند. از کلمهی تجربه استفاده کردم چون با اینکه جیمز می: مرد ما در ژاپن تنها ۶ قسمت است، من واقعا حس کردم که عضوی از همسفرهای این گروه هستم و از عشقی که پشت تک تک صحنههایش است بینهایت لذت بردم. پیییییییییییییییییشنهاد میشه!