بررسی کتابهای ویچر
دیروز بود که هشتمین و آخرین کتاب ویچر را تمام کردم. واقعا خوشحالم که Andrzej Sapkowski کارش را بهعنوان نمایندهی فروش ادامه نداد و نویسندگی را انتخاب کرد. طبق گفتهی خودش میخواست یکی از داستانهای قدیمی لهستانی را که دربارهی کفاشی است که اژدهایی را میکشد را عوض کند و بهنوعی واقعیترش کند. او در مصاحبهای با یوروگیمر گفت:
همش دروغه. کفاشها کفش درست میکنن، اونا هیولا نمیکشن. سربازها و شوالیهها؟ بیشترشون احمقن. کشیکاهم که فقط دنبال پولن. پس کی هیولا میکشه؟ آدمای حرفهای. تو از کفاشها که کمک نمیگیری، از یه فرد حرفهای کمک میگیری. خب منم اون فرد حرفهای رو ساختم
پس او آخرین آرزو اولین کتاب سری ویچر را نوشت. او در همین مصاحبه با یوروگیمر، گفت:
باور کن من هیچوقت قصد نداشتم. من هیچوقت نمیخواستم داستان دومی بنویسم. ولی بعد از این تحسین، این ستایش بزرگ، چیکار باید میکردم؟ باید انجامش میدادم. طرفدارها تقاضا میکردن و هرجاهم که تقاضا هست باید کالا باشه
البته این سری فقط تا نسخه دوم نرفت؛ بعد از ۶ رمان و۲ مجموعهی داستان کوتاه، ساپکوسکی هنوزهم بر این باوره که در دنیایی که ساخته جا برای داستانهای بیشتر وجود دارد. و درحال کار روی یک رمان جدید است.
او برای ویچر، ۵ جایزه برد از جمله بهترین کتاب فانتزی سال، بهترین خالق سال لهستان، بهترین رمان سال لهستان(برای خون الفها).
همچنین بخاطر کتابهایش ما یکی از بهترین بازیهای دنیا یعنی ویچر ۳ را داریم. بازیهای ویچر برای گیمرهای سراسر دنیا بسیار لذتبخش و جذاب هستند ولی برای ساپکوسکی اینگونه نبوده. او در مصاحبه با یوروگیمر گفت:
برای من خیلی بد بود. با هر بازی جدید سیدی پراجکت رد مشکل بدترهم میشد. یه نگاه به کاور کتابهای انگلیسی بنداز. همه عکس از بازیهاست
میتوان عصبانیتش را درک کرد، وقتی یکی ازش میپرسه که آیا شما کسی هستید که دربارهی بازیها کتاب مینویسه.
اتفاق افتاد. اتفاق افتاد. من عکسالعملم رو یادمه: من حرفهای بد زیادی بلدم و از همشون استفاده کردم، به زبانهای زیاد. بعد ۲۰ سال یکی میپرسه: بازی ویچر نویسندش کیبود؟ و هیچکس یادش نمیاد. یکی هست حالا. این بزرگترین ترس منه
البته الآن مشکل ساپکوسکی با سیدی پراجکت حل شده. ساپکوسکی پولش را بهعنوان نویسنده از سیدی پراجکت گرفته است. و گفته که هیچ مشکلی با گیم یا گیمرها نداره و فقط میخواهد که مردم بدانند که او نویسندهی ویچر است نه سیدی پراجکت. کتابهای ویچر کتابهای فانتزی تخیلی هستند سال قبل رخ میدهند و کاراکتر گِرالت از ریویا را دنبال میکنند. اتفاقات سری ویچر در قارهای بینام رخ میدهند. مکانی که هیولاها، انسانها، الفها، دُرفها و خیلیهای دیگر در آن زندگی میکنند (اگر میخواهید دربارهی دنیای ویچر و اینکه چگونه پدید آمده است بیشتر بدانید میتوانید مقالهی قبلیم را بخوانید. در این مقاله زیاد واردش نمیشویم). انسانها برای اینکه بتوانند با هیولاها مقابله کنند ویچرها را ساختند. گرالت یک ویچر است. ویچرها افرادی هستند که زیر آزمایشهای سختی میروند و اگر جان سالم بهدر بردند از قدرت، سرعت وعکسالعمل بالایی برخوردار میشوند و تبدیل به قاتلهای حرفهای میشوند. دو کتاب اول این سری یعنی آخرین آرزو و شمشیر سرنوشت مجموعهای از داستانهای کوتاه هستند که آشنا شدن گرالت با افراد مهم زندگیاش را نشان میدهند. و افرادی که در دیگر کتابها نقش مهمی خواهند داشت. همچنین دربارهی قابلیتهای ویچرها و انواع هیولاها. همچنین دربارهی رابطهی پیچیدهی گرالت با معشوقهاش یِنیفر و دوست صمیمیاش دَندِلاین. این دو کتاب شما را کمی با بعضی از کشورها و پادشاهان آنها و بعضی دینهایی که مردم این دنیا به آنها اعتقاد دارند آشنا میکند. بعد از شمشیر سرنوشت وارد ۵ رمان اصلی ویچر میشویم یعنی: خون الفها، دوران حقارت، غسل تعمید آتش1، برج پرستو2 و بانوی دریاچه. این کتابها دربارهی گرالت و سیری هستند. دختری که او در کتاب قبلی به فرزندی قبول کرد. دختری که سرنوشتش با سرنوشت گرالت گره خُرده. داستان از خون الفها شروع میشود. گرالت مشغول تمرین با سیری است و میخواهد او را به یک ویچر تبدیل کند. در کتابهای بعدی اتفاقاتی میاُفتد که باعث ناپدید شدن سیری میشود؛ گرالت هم به دنبال او میرود. اینجاست که گرالت باید غرورش را زیر پایش بگذارد و با افراد مختلف از نژادهای کاملا متفاوت آشنا شود و از آنها درخواست کمک کند، تا بتوانند در این ماجراجویی خطرناک او را دنبال کنند. از ومپایر ۴۰۰ ساله بگیر تا دختری ۱۶ ساله. صحبتهای گرالت با همراهانش بسیار جذاب و لذتبخش است؛ و با طنزی که ساپکوسکی در این کتابها استفاده میکند جذابترهم میشود. البته کتابها و دنیای ویچر بههیچ عنوان سطحی یا طنزآمیز نیستند و بیشتر تاریک و سیاهاند. انتخابهای سخت، از دست دادن عزیزان، جنگ، خونریزی، شکنجه و بازجویی ازجمله اتفاقاتی هستند که کاراکترهای کتابها بهویژه گرالت باید با آنها دست و پنجه نرم کنند. بعد از ۵ رمان میرسیم به فصل طوفانها، جدیدترین کتاب سری ویچر. بهترین جملهای که برای تعریف این کتاب میتوانم بگم این است که: ساپکوسکی در این کتاب از طرفداران تشکر میکند. ساپکوسکی هر چیزی را که شما از ۷ کتاب قبلی دوست داشتید در یک جا جمع میکند و به شما تحویل میدهد. مبارزههایی که بسیار جذاب نوشته شدهاند، آشنایی با کراکترها و هیولاهای جدید، صحبتهای گرالت با دوستان و دشمنهایش، انتخابهای سختی که باید بکند و البته طنز دوستداشنی ساپکوسکی.
اگه بازیارو بازی کردم چرا باید کتابارو بخونم؟
جدا از بازیها، کتابهای ویچر کتابهای بسیار زیبا، خواندنی و هیجانانگیز هستند. تا حدی که زمین گذاشتن کتاب موقع مطالعه بسیار سخت میشود. همینطور خیلی از کاراکترها، مکانها و داستانها به بازیهای ویچر راه نیافتند. اگر بازیها را بازی کردید خواندن کتابها برایتان جذابتر هم میشود، چون کاراکترها را بهتر درک میکنید و از دید دیگری به کاراکترها و دنیای ویچر نگاه میکنید. همینطور با خواندن کتابها با گذشتهی خیلی از کاراکترها آشنا میشوید مخصوصا گرالت.
بازیها چقدر کتابها را دنبال میکنند؟
بازیها بعد از کتابها اتفاق میافتند. در بازیها از استفاده کردن خیلی از کاراکترها و مکانها صرفنظر شده درحالی که خیلی داستانهای جدیدی هم به آنها اضافه شده. بازیها زیاد به گذشتهی گرالت اشاره نمیکنند، حتا به بعضی از کاراکترهای بسیار بسیار مهم کتابها. میتوان گفت بازیها و کتابها دو دنیا متفاوت هستند. بهتان پیشنهاد میکنم اگر بازیها را تمام کردید و دنبال ماجراجوییهای بیشتر گرالت هستید، کتابها را حتما مطالعه کنید.
کتابها رو از کجا میشه تهیه کرد؟
۸ کتاب ویچر به صورت انگلیسی قابلدانلود هستند، ولی نسخهی فارسی ۴ کتاب قابل خرید است. از لینک زیر میتوانید نسخهی فیزیکی کتابها را خریداری کنید:
https://www.azarbadpub.ir/product/134
۱.آخرین آرزو
ماجراجویی های شما با گرالت از اینجا شروع میشود. آخرین آرزو تمام چیزی که شما از یک کتاب فانتزی، تخیلی انتظار دارین را دارد. الفها، هیولاها، شاهها، آدم کشها و…. گرالت یک قاتل آموزشدیده است و از شهری به شهر دیگر (گاهی به تنهایی و گاهی با دوستانش) برای کشتن هیولا و پول درآوردن میرود. او از ۲ شمشیر استفاده میکند. یکی برای کشتن هیولاها و دیگری برای انسانها. گرالت از قدرتهای جادویی نیز برخوردار است. دراین کتاب ما با معشوقهی گرالت، ینیفر و دوستش دندلاین آشنا میشویم. یک چیز که این کتاب را با دیگر کتابهای فانتزی تخیلی متفاوت میسازد هیولاهای آن است. گرالت برای ویچر شدن عهد خورده که اگر انسانهایی را در حال انجام دادن کار خلافی ببیند به آنها توجه نکند و به راه خودش ادامه بدهد. و فقط در صورت نیاز با انسانها درگیر شود. این کار برای گرالت در طول داستان بسیار دشوار میشود. زیرا خیلی از انسانهایی که در طول مسیرش میبیند شیطانیتر از هیولاهایی است که میکشد.
مردم، دوست دارند که هیولاها و چیزهای هیولایی خلق کنند. بعد خودشون کمتر شبیه هیولا میشن. وقتی که مست میکنن، خیانت و دزدی میکنن، خانمهاشونو کتک میزنن، به گدایی که از گرسنگی داره میمیره کمک نمیکنن وقتی که روباهی رو که توی تله گیر افتاده با تبر میکشن یا آخرین اسبهای تکشاخ رو با تیرهاشون بمبارون میکنن، میخوان فک کنن که قاتلی که سپیدهدم وارد خونهها میشه از اونا هیولاییتره. بعدش حالشون بهتر میشه. راحتتر میتونن زندگی کنن
گرالت به دندلاین
یکی از چپترهای کتاب فقط گرالت و یک انسان گرگنما درحال صحبت با یکدیگرند. هیولایی که از تنهایی رنج میبرد. همینطور ما در موقعیتی دیگر جادوگری را میبینیم که بهدلیل خرافات دنبال کشتن گروهی از انسانها است. البته گرالت هم قهرمان کلاسیک داستانها نیست، بعضیوقتها تنها به خودش فکر میکند و به افرادی که به او نزدیک هستند اهمیت نمیدهد. که خیلی از این مسائل برمیگردد به ویچر بودن او. چون به ویچرها یاد داده شده که داشتن احساسات و بروز دادن آنها خطر خیلی بزرگی برای کارشان و تمرکزشان است. بخاطر همین گرالت با ابراز احساسات و درک کردن آنها مشکل دارد. همینطور او با تعهد داشتن به یک رابطه مشکل دارد. بخاطر همین چندین بار در طول کتابها ینیفر را ترک کرده و دوباره به او بازگشته. چون ینیفر از گرالت میخواهد که با او در یک شهر زندگی کند و گرالت با کارهای ساده مشغول شود. ولی گرالت در این زمینه ناتوان است. زیرا فکر میکند که وظیفهی او از شهری به شهر دیگر رفتن و کشتن هیولا است.
یکی از کارهایی که ساپکوسکی به خوبی انجام میدهد، نشان دادن قدرت گرالت است. در چپتر اول به اسم ویچر، گرالت به پایتخت کشور تَمریا یعنی ویزیما برای کاری میرود. کاری که بسیار پولساز. البته نه برای کشتن یک هیولا، بلکه برای نجات دادن آن. دختر شاه فُلتست طلسم شده؛ و شبها به هیولایی به اسم اِستریگا تبدیل میشود و مردم شهر را به قتل میرساند. در اینجا گرالت طلسم را بعد مبارزهای بسیار هیجانانگیز میشکند، کاری که دهها جادوگر و مبارزه نتوانسته بودند. همینطور در چپتر سوم به اسم کمتر شیطانی گرالت ۷ قاتل حرفهای را در کمتر از چند دقیقه میکشد. همچنین در چپتر آخر به اسم صدای خرد، گرالت فردی با شمشیر را بدون سلاحی و بدون دست زدن به او شکست میدهد. در کل آخرین آرزو کتابی بسیار زیبا نوشته شده و جذابی است. و شمارو کاملا برای کتابهای بعدی هیجانزده میکند.
۲. شمشیر سرنوشت
سیری گفت: گرالت، دقیقا همون چیزیه که پیشبینی کرده بودن. همونجوری که پیشبینی کرده بودن. من سرنوشتتم. بگو. من سرنوشتتم
در پاسخ گرالت گفت: تو بیشتر از اونی سیری. بیشتر از اون
شمشیر سرنوشت دومین و آخرین مجموعهی داستان کوتاه سری ویچر است، که بعد از آخرین آرزو اتفاق میافتد. این کتاب بین طرفدارها همیشه بهعنوان نسخهی بهتر شدهی آخرین آرزو یاد میشود؛ نهاینکه آخرین آرزو کتابی پر از مشکل باشد بلکه توانایی ساپکوسکی برای بهتر کردن کتاب تحسینبرانگیز قبلیش. درحالی که کتاب قبلی صحنههای مبارزه زیادی داشت و بیشتر مشغول نمایش دادن قدرت گرالت بود، این کتاب بیشتر دربارهی احساسات و نقاط ضعف گرالت صحبت میکند. از رابطهی او با ینیفر و دخترش سیری که توسط سرنوشت بههم متصل شدهاند. این کتاب بسیار احساساتی و در بعضی از مواقع بسیار غمانگیز است. کتاب با داستان مرزهای ذهن3 شروع میشود. گرالت و فردی بهنام بُرچ در حال سفری بیمقصد هستند، تا به مانعی برمیخورند. راه توسط سربازان بسته شده. گرالت از آنها دلیل بسته شدن راه را میپرسد و آنها درجواب میگویند که شاه و مبارزانش درحال شکار اژدهایی هستند. پس از مدتی گرالت متوجه میشود که ینیفر هم عضوی از مبارزان است. بهخاطر همین با رشوه دادن به سرباز از مرز رد میشود تا به ینیفر برسد. پس از دیدار با معشوقهاش آنها وارد جر و بحثی باهم میشوند. آن هم به دلیل اینکه ینیفر نمیتواند گرالت را برای ۴ سال ناپدید شدنش ببخشد. از اینجا ما میفهمیم که گرالت هنوز دچار مشکلاتی است که درموردش حرف زدیم. ولی این مشکلات کتاب را زیباتر میکنند و کاراکترها را از تکبعدی بودن درمیآورد. اتفاقات چپتر بعدی به نام کریستالی از یخ4 درشهر وِنگنبِرگ، شهری که ینیفر در آن زندگی میکند اتفاق میافتد. در این شهر جادوگری به نام ایستِرد نیز زندگی میکند که معشوقهی ینیفر قبل از گرالت بوده. گرالت متوجه میشود که ینیفر هم با او و هم با ایسترد رابطه داشته و این ینیفر را مجبور میکند که بین این دو انتخاب کند. همینطور گرالت نیز تصمیم میگیرد که با ایسترد بجنگد. گرالت وقتی در راه خانهی ایسترد است نامهای از ینیفر به دستش میرسد. ینیفر در این نامه گفته که گرالت را انتخاب کرده و خودش ناپدید شده است. در اینجا ما میفهمیم که فقط گرالت در این رابطه مشکل ندارد و ینیفر هم مانند اوست. ینیفر باور دارد که سزاوار عشق گرالت نیست کسی که این همه مدت با او صادق نبوده. گرالت و ینیفر برای هم ساخته شدهاند و عاشق هم هستند ولی جفتشان نقصهای زیادی داردند که آنها را از داشتن یک رابطه معمولی بازمیدارد. داستان بعدی به اسم آتش ابدی در شهر نُویگرد اتفاق میافتد. گرالت و دوستش دندلاین به دنبال هیولایی هستند که میتواند شکل هرچیزی را بگیرد. این داستان من را کمی اذیت کرد. نه بخاطر خود داستان؛ این قسمت بسیار زیبا نوشته شده است، ساپکوسکی در تفسیر شهر و زنده نشان دادن آن سنگتمام گذاشته و داستان به شکل بسیار خوبی تمام میشود. مشکل من این است که شمشیر سرنوشت کتابی دربارهی رابطهی گرالت با ینیفر و دخترش سیری است. اگر هم این دو در قسمتی از کتاب نباشند، شمشیر سرنوشت داستانی بسیار احساسی را تعریف میکند. این چپتر جوری به آخرین آرزو تعلق دارد. داستان بعدی به اسم کمی فداکاری دربارهی رابطه گرالت با دوست و رقیب دندلاین، شاعری به اسم اِسی دِیوِن است. تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که این داستان زیبا شروع میشود و شاهکار تمام میشود. بعد از این میرسیم به دو چپتر آخر دربارهی گرالت و دخترش سیری. در کتاب قبلی گرالت جان پرنسس سینترا را نجات میدهد. پرنسس بابت تشکر به گرالت میگوید که هر درخواستی که بکند را برآورده میکند. گرالت هم درخواست میکند که فرزند او ۶ سال پس از به دنیا آمدن به گرالت داده شود تا به عنوان یک ویچر بزرگ شود. این سری در این دو چپتر خلاصه میشود. داستان ویچری که به سرنوشت اعتقاد ندارد. ویچری که تمام زندگیاش را صرف کشتن هیولاها کرده و نمیخواهد که سرنوشت یک فرد به او متصل شده باشد. ویچری که نمیخواهد زندگی فرد دیگری را بخاطر خود خراب کند. ولی بعد از دیدار با او عاشقش میشود و به میگوید که دیگر هیچوقت تنهایش نمیگذارد و همیشه با او خواهد ماند و همیشه از او محافظت خواهد کرد.
اسپویلرهای کوچکی دربارهی ۵ رمان اصلی به همراه است.
۳. خون الفها
دو کتاب قبلی هر چیزی را که دربارهی گرالت و کاراکترهای مهم باید میدانستید را برای شما تشریح کرد. از قدرتهای گرالت بگیر تا سرنوشتش سیری. حال شما آمادهاید که وارد رمانها شوید که از خون الفها شروع میشود. دنیای ویچر موضوعی بود که واردش نشدم و گفتم که زیاد دربارهاش حرف نمیزنم ولی اگر بخواهیم دربارهی رمانها حرف بزنیم باید کمی دربارهی دنیای ویچر بدانید. انسانها اولین نژادی نبودند که وارد قاره شدند. قبل از آنها نومها، دُرفها و الفها در اینجا زندگی میکردند. بعد از ورود انسانها بین تمام نژادها جنگی رخ داد که در آن انسانها برنده شدند. پس از آن جنگ الفها، دُرفها و نوم ها تبدیل به شهروندان درجه دو شدند. بخاطر همین این گروهها همیشه به دنبال راهی برای بازگرداندن سرزمینشان بودند، مخصوصا الفها. انسانها هم به دو قسمت پهناور تقسیم شدند. کشورهای شمالی: تَمریا، کِدوِن، اِدِرن و رِدِینیا و کشور جنوبی نیلفگارد. داستان از آنجا شروع میشود که کشور نیلفگارد به کشورهای شمالی حمله میکند با کمک گروهی به اسم اِسکُیاتِل که از الفها و درفهایی تشکیل شده که به دنبال انتقام هستند. همینطور پادشاه نیلفگارد اِمییر وار اِمریس به آنها قول یک کشور درعوض مبارزه آنها داده است.
خون الفها کم کم تمرکز این سری را از گرالت به سیری میبرد و کاراکترهای اصلی دیگهای را اضافه میکند. که کتاب به ۴ بخش اصلی تقسیم میشود: ۴۰ درصد گرالت، ۴۰ درصد سیری، ۱۰ درصد به سیاستها و گفتوگوی پادشاهان کشورهای شمالی و جنوبی و ۱۰ درصد هم دندلاین و ینیفر.
ما برای اولین بار با کَئرمُرهن آشنا میشویم. جایی که انسانهای عادی تبدیل به ویچر می شوند، جایی که گرالت تمرین دیده است و جایی که سیری در کتاب تمرین میبیند. همچنین ما با ویچرهایی غیر از گرالت آشنا میشویم که در کئر مرهن به سیری کمک میکنند.
وقتی که میخوان اعدامت کنن همیشه یه لیوان آب درخواست کن. هیچوقت نمیدونی چی میشه قبل از اینکه بیارنش
وِزِمییر: معلمی سختگیر و ویچر ۴۰۰ سالهی کئر مرهن.
سیری به صورتش نگاه کرد و به زور فریادش را از ترس کنترل کرد. او انسان نبود. با اینکه روی دو پا ایستاده بود، با اینکه بوی عرق و دود میداد، با اینکه لباس انسانهای معمولی رو پوشیده بود، او انسان نبود. هیچ انسانی نمیتونه صورت و زخمی مثل اون داشته باشه
اِسکِل: دوست قدیمی گرالت. کسی که گرالت از بچگی با او بزرگ شده است.
لمبرت: هیچوقت فک نمیکردم شاعر باشی
گرالت: میخوای یه شعر بشنوی
لمبرت: حتما
گرالت: لمبرت لمبرت چه عوضی
لمبرت: بد نبود
لَمبِرت: جوانترین ویچر کئرمرهن و آخرین فردی که تعلیم داده شد. شناخته شده برای گستاخیش و خشن بودنش. کسی بود که به سیری هنر مبارزه را یاد داد.
تمرینهای سیری در کئر مرهن و روند تبدیل شدن او به یک ویچر بهراحتی بهترین بخش کتاب بود. کاراکترها جالباند و میخواهید بیشتر دربارهشان بدانید. همینطور دیدن گرالت، کسی که در کتابهای قبلی بیشتر به یک قاتل تشبیه شده بود، بهعنوان یک پدر برای سیری و یاد دادن دانستههایش به او بسیار لذتبخش است. ولی همهچیز به خوبی نمیگذرد و سیری دائما کابوس میبیند. این باعث نگرانی ویچرها میشود بخاطر همین آنها تیریس مِریگُلد، جادوگر خانم و دوست گرالت را برای کمک به کئر مرهن دعوت میکنند(گرالت و ینیفر باز از هم جدا شده بودند بخاطر همین گرالت تیریس را انتخاب کرد). تیریس متوجه میشود که سیری دارای قدرتهای جادویی است و باید توسط فردی حرفهای تر از او مثل ینیفر دیده شود. اینکار گرالت را مجبور میکند که به ینیفر نامهای بنویسد و از او درخواست کمک کند. در این مدت تیریس و سیری با هم صمیمی میشوند و تیریس زبان کهن یا همان زبان الفها را به سیری یاد میدهد. پس از تمام شدن تمرینهای سیری او، گرالت و تیریس با هم به معبد مِلیتِله میروند. تا سیری پیش ینیفر بگذارند. در این حال اِمییر وار امریس و قاتلی به نام ریینس5 به دلایل نامشخصی به دنبال سیری هستند.
در اولین دیدار سیری با ینیفر، سیری از او متنفر است. چون ینیفر مانند همیشه فردی سرد، سختگیر، صریح و بیشتر اوقات فقط به اهداف خودش اهمیت میدهد. ولی پس از مدتی این دو با هم بسیار صمیمی میشوند، در حدی که ینیفر نقش مادر را برای ینیفر بازی میکند. ینیفر به او جادو یاد میدهد و اینکه چگونه قدرتش را کنترل کند.
تنها مشکل خون الفها زیاد بودن تعداد کاراکترها و مکانها است که کمی گیجتان خواهد کرد. در حالی که در قبل فقط گرالت، ینیفر و دندلاین در داستانها بیشتر حضور داشتند، الآن شما باید اسم شاهان شمالی و جنوبی، وزیرهایشان، رئیسهای سازمان جاسوسی کشورها، مکانهای مهم و…. را به یاد داشته باشید چون در بقیه کتابها نیز وجود دارند. اما آنقدر داستان و کاراکترهای کتاب خوب نوشته شدهاند که به شما وقت فکر کردن به این مشکلات را نمیدهند.
۴. دوران حقارت
دوران حقارت دقیقا بعد از خون الفها شروع میشود. ینیفر و سیری معبد ملیتله را ترک کردند و به جزیره تَنِد6 سفر میکنند. آرِتوزا که بیشتر کتاب در آنجا اتفاق میافتد، مکان اصلی آموزش جادو به دخترهای جوان است و در جزیرهی تند قرار دارد. هدف از سفر به این مکان، این است که ینیفر سیری را در این مکان برای یادگیری جادو بگذارد. همچنین ینیفر از طرف آرتوزا دعوت به یک مهمانی شده و باید به آنجا برود. بعد از رسیدن به آرتوزا، سیری هدف ینیفر را میفهمد و از دست او فرار میکند، تا به شهری نزدیک به آرتوزا برود؛ تا گرالت را برای آخرین بار قبل از رفتن به آرتوزا ببیند(این مدرسه توسط نیروی جادویی قوی محافظت میشود و دانشآموزان تا قبل از فارغالتحصیلی نمیتوانند از آنجا خارج شوند). پس از فرار کردن سیری، ینیفر هم به دنبال او میرود و این اولین باری است که ما با گروه وایلد هانت آشنا میشویم. ارواحی با زرههای بزرگی که بر روی کشتی پهناوری سفر میکنند؛ ارواحی که مردم را اسیر میگیرند و آنها را وحشت زده میکنند. این ارواح به دنبال سیری میروند ولی ینیفر آنها را با استفاده از جادو دور میکند. سپس گرالت، سیری و ینیفر برای اولین بار کنار یکدیگر هستند. این کار سیری، باعث آشتی کردن ینیفر و گرالت میشود و آنها با هم به جشن آرتوزا میروند. در آنجا گرالت با جادوگران زیادی صحبت میکند همچون ویلگِفُرتز7، تیریس مریگلد و دایکسترا8 رئیس سازمان جاسوسی کشور رِدِینیا. گرالت، ینیفر و سیری شب را در آرتوزا میگذرانند و روز بعد اتفاقات بسیار عجیبی رخ میدهد. صبح گرالت به باغ قلعه میرود و سربازانی را در حال کشتن جادوگران نیلفگاردی میبیند. او میفهمد که جادوگران نیلفگاردی در حال نابود کردن جزیره هستند. این اتفاق به اسم حادثهی تند جزو بزرگترین اتفاقاتی است که در کتاب خواهید دید. نبرد جادوگران شمالی و جنوبی. پس از نبردی خونین گرالت کاملا مجروح شده، ینیفر ناپدید شده، سیری خودش را در یک بیابان پیدا میکند و آنتاگونیست اصلی کتابها خودش را نشان میدهد.
مشکل کتاب قبلی زیاد بودن تعداد اسمها و مکانها بود. دوران حقارت به برطرف کردن این مشکل اصلا کمک نکرد. اسمها و مکانها به قدری زیاد بود که من از بیشتر آنها گذشتم تا لذتم از کتاب کم نشود و تا به قسمتی که گرالت، دندلاین، ینیفر و سیری در آن هستند برسم. همینطور بعد از تمام کردن هر چپتر باید سر به ویکی ویچر میزدم و دربارهی کاراکترها مطالعه میکردم. خوشبختانه این مشکل در کتابهای بعدی حل میشود.
صحنههای مبارزهی زیادی در این کتاب وجود ندارند ولی وقتی اتفاق میافتند به بهترین شکل ممکن اجرا میشوند. برای اولین بار سیری با شمشیرش مبارزه کرد و واقعا لذتبخش بود، مخصوصا اینکه ما روند رسیدن او از یک دختر معمولی به یک ویچر را در کتاب قبل دیده بودیم. گرالت از کتابهای قبلی بسیار خشنتر بود؛ زیرا در کتابهای قبلی او برای پول میکشت ولی ایندفعه برای محافظت از سیری. و اگر چیزی بین او و سیری قرار بگیرد قطعا سرها از بدنها جدا خواهد شد.
۵. غسل تعمید آتش
به دنبال دوران حقارت گرالت بسیار مجروح شده و توسط تیریس مریگلد به جنگل براکیلان تلپورت میشود. گرالت توسط نگهبانان جنگل در حال بهبود یافتن است و هرچه سریعتر میخواهد به دنبال سیری برود. نگهبانان جنگل گروهی از خانمهایی هستند که از جنگل براکیلان محافظت میکنند. آنها در تیراندازی و درمان مهارت بسیار بالایی دارند. همینطور میتوانند شکل درختان را عوض کنند. جنگ بین کشورها هنوز ادامه دارد و نیلفگارد روز به روز قدرتمندتر میشود و کشورهای بیشتری را از آن خود میکند.
داستان با کاراکتر میلوا شروع میشود. نگهبان جنگلی که در تیراندازی با کمان همانندی ندارد. به درخواست گرالت میلوا مجبور میشود که هر چند وقت یکبار به بیرون از جنگل برود و از جنگ و سیری برای گرالت خبر بیاورد. که اینکار بسیار خطرناک است زیرا نگهبانان جنگل توسط انسانها تحت تعقیباند. پس از مدتی خبری به دست گرالت میرسد که سیری ممکن است توسط امییر وار امریس دستگیر شده باشد و در نیلفگارد باشد. با شنیدن این خبر گرالت تصمیم میگیرد که هرچه سریعتر به نیلفگارد برود. میلوا هم در این مدتی که برای گرالت خبر جمع میکرده به داستان زندگی گرالت و سیری علاقهمند میشود و تصمیم میگیرد گرالت را همراهی کند. دندلاین هم به سختی از نگهبانان جنگل جان سالم به در میبرد و گرالت را در این سفر همراهی میکند. پس این ۳ سفرشان را به نیلفگارد شروع میکنند. پس از گذشتن از رودها، جنگلها و طوفانها آنها به شهری میرسند که کاملا توسط نیلفگاردیها نابود شده است. در آنجا با دُرفی به نام زُلتِن چیوای آشنا میشویم. کسانی که بازیها را بازی کردند حتما ُلتن را میشناسند، زیرا نقش بزرگی در بازیها داشت. چون این ۴ نفر مقصد مشترکی دارند، زلتن به گرالت، میلوا و دندلاین ملحق میشود. در طول سفر آنها گرالت دائما حس میکند که فردی درحال تعقیب آنهاست؛ تا اینکه این فرد خودش را نشان میدهد. او شوالیهای نیلفگاردی است به اسم کاهیر9. در کتاب شمشیر سرنوشت و در اولین جنگ نیلفگارد با سینترا(جایی که سیری زندگی میکرد) کاهیر توسط امییر وار امریس انتخاب شد تا در جنگ با سینترا، سیری را برای امییر ببرد. کاهیر بعد از پیدا کردن سیری به نیلفگارد خیانت کرد و سیری را از میدان جنگ نجات داد. ولی سیری همیشه او را در کابوسهایش میدید و این باعث شد که گرالت زیاد از او خوشش نیاید. ولی به اصرار میلوا و برخلاف میل گرالت کاهیر به گروه گرالت ملحق میشود. در آخر آنها با رجیس آشنا میشوند. رجیس جراح و شیمیدان است و در اولین دیدارش با گرالت و گروهش آنها را به خانهاش دعوت میکند و به آنها غذا و مکانی برای خواب میدهد. البته ما بعدا میفهمیم که رجیس آن چیزی که ما فکر میکردیم نیست. در آخر رجیس هم به گروه گرالت اضافه میشود و آنها به نیلفگارد سفر میکنند. با اینکه گرالت و گروهش بیشتر داستان این کتاب را تشکیل میدهند، اتفاقهای دیگهای هم در سراسر دنیا در حال رخ دادن است.
بعد از حادثهی تند جادوگر خانمی به اسم فیلیپا آیلهارت گروهی را به اسم Lodge Of Sorceresses راه میاندازد. این گروه تشکیل شده از ۱۱ جادوگر خانم و دلیل تشکیل شدن آن هم محافظت از جادو و زنده نگه داشتن آن برای نسلهای بعد است.
امییر وار امریس که از خیانت کاهیر با خبر میشود فرد جدیدی را به اسم اِستفان اِسکِلن برای پیدا کردن سیری استخدام میکند. استفان هم برای اینکه میداند این کار سادهای نیست از قاتلی به اسم لیئو بانهارت کمک میگیرد.
و البته مهمتر از همه اتفاقی که برای سیری افتاد. در دوران حقارت سیری از دست جادوگری که اسمش را نمیبرم فرار کرد و وارد پرتالی شد. این پرتال او را به بیابانی به اسم بیابان کُرات برد. او به سختی از این بیابان جان سالم به در برد و توسط گروهی به نام موشها پیدا شد. موشها گروهی از خلافکاران هستند که در ابتدا از ثروتمندان دزدی میکردند؛ ولی بعدا آنها لذت را در کشتن پیدا کردند و برای تفریح میکشتند. درحالی که گروههای دیگر در تقسیم ثروت به مشکل میخوردند و از هم میپاشیدن، موشها این مشکل را نداشتند چون برای ثروت نمیکشتند و برای لذت اینکار را میکردند.سیری هم چون مکان گرالت را نمیدانست و سفر کردن در یک گروه امنتر است، مجبور شد به موشها ملحق شود. پس از ملحق شدن سیری به این گروه کشتن و دزدیدن برای سیری کار عادی شد. تا جایی که گرالت و ینیفر را فراموش کرده بود.
خوشبختانه ٪۹۰ این کتاب گرالت و گروهش مربوط میشود که به راحتی بهترین بخش کتاب است. همینطور دعواها و جر و بحثهای بین کاراکترها و اینکه چگونه میتوانند همدیگر را عوض کنند برایم خیلی جالب بود. اینکه رجیس همیشه وسط حرف بقیه میپره ولی با چند بار داد زدن میلوا این مشکل حل میشود. یا اینکه گرالت از کاهیر متنفر است و کاهیر دائما دنبال راهی برای جلب کردن اعتمادش است. یا دندلاینی که قبلا مجبور بود با هر حرف گرالت موافقت کند الآن همهی اعضای گروه طرفداری دندلاین را میکنند. گرالت هم بسیار تغییر کرده. او که به عنوان قاتلی بیرحم شناخته میشد الآن باید با بقیه همکاری کند، هیزم جمع کند و یا حتا غذا درست کند. همینطور خندیدن او و فراموش کردن مشکلاتش در بعضی از مواقع بسیار خوشحالکننده است.
اگر هم کتاب گرالت را دنبال نمیکند بقیهی داستانها بسیار جالب هستند. پیدایش Lodge Of Sorceresses و نقشههای امییر وار امریس و استفان اسکلن، همهی اینها بسیار جذاب هستند.
۶. برج پرستو
داستان ما با پیرمردی به نام ویسُگوتا10 شروع میشود و بله اسم بسیار سختی است که خودمم نمیدانم چگونه تلفظ میشود. او از کلبهاش بیرون میآید و پسری زخمیشده را روی اسبی سیاه میبیند. بعد از نزدیک شدن متوجه میشود که این فرد در واقع دختری نوجوان با موهای خاکستری است و زخم بسیار بدی روی صورتش دارد. او این دختر را به کلبهاش میبرد و دائما از او پرستاری میکند. پس از بهوش آمدن، ویسگوتا و سیری برای هم داستان زندگیشان را تعریف میکنند. ویسگوتا توضیح میدهد که چرا از انسانها و تمدن دوری میکند و چرا در کلبهای وسط ناکجا آباد زندگی میکند. سیری هم تصمیم میگیرد داستان زندگیاش را برای او توضیح بدهد. اینکه چه کسی صورت او را زخم کرده. اینکه چگونه هم فیزیکی و هم روحی ضربه خورده. اینکه چگونه افرادی که عاشقشان بوده رهایش کردهاند یا مردهاند. اینجا ساپکوسکی از روش جدیدی برای داستانگویی استفاده می کند. او اتفاقاتی که برای سیری افتاده را در سری از فلشبکها برای خواننده بازگو میکند. اینکه برای موشها چه اتفاقی افتاد، چگونه از آنها جدا شد و دیدار سیری با استفان اسکلن و بانهارت.
اگر کسی اون شب آهسته آهسته به اون کلبه با سقفی فروریخته نزدیک میشد، اگر از لای پنجره نگاه میکرد، اونوقت توی اتاق کم نور پیرمردی رو با ریشای سفید و دختری رو با موهای خاکستری میدید که کنار شومینهای نشتند. اونوقت متوجه میشد که جفتشون بی صدا خیره شدن به ذغالهای نورانی. ولی هیچکس نمیتونس این رو ببینه. چون اون کلبه با سقف فروریخه و پرشده از خزه کاملا پنهان بود در مه و غبار و مردابی تمامنشدنی؛ جایی که هیچکس جرئت رفتن بهش رو نداشت
داستان گرالت و گروهش هم از دید دندلاین تعریف میشود. باز ما ساپکوسکی را میبینیم که دارد روشهای مختلف داستانگویی را امتحان میکند. حضور دندلاین بسیار خوب پیادهسازی شده بود؛ شیوهی داستانگوییش و نحوهی تعریف کاراکترها و موقعیتهای داستان بسیار زیبا و خندهدار بود. گرالت و گروهش هنوز مکان سیری را نمیدانند و دنبال جادوگرانی هستند که شاید این اطلاعات را داشته باشند. گرالت دلیل اصلی ناپدید شدن سیری را ینیفر میداند و میگوید که ینیفر به او خیانت کرده. البته مایِ خواننده میدانیم که اینطور نیست؛ چون در حقیقت ینیفر نیز به دنبال سیری است.
آخرین آرزو و شمشیر سرنوشت دربارهی گرالت بودند. در خون الفها و دوران حقارت نقش سیری بیشتر و بیشتر شد و گرالت را ما کمتر دیدیم. ایندفعه بیشتر داستان دربارهی سیری است و گرالت یک داستان فرعی مهم است. همینطور نقشهای گرالت و سیری به هم نزدیک تر شده؛ برای مثال:
سیری، پرنسسی که در یک قلعهی بزرگ زندگی میکرد، الآن تبدیل به یک قاتل شده که کسی را برای دوست داشتن ندارد. گرالت کسی که به خون، کشتن و هیولاها عادت کرده بود، الآن دائما به فکر این است که ویچر بودن را کنار بگذارد و به عنوان یک فرد ساده زندگی کند. او الآن حرفهای ینیفر را که سالیان سال پیش به او زده بود را درک میکند.
به یک چیز در این مقاله زیاد اشاره نکردم آن هم قدرت ساپکوسکی در نوشتن کاراکترهای فرعی است. او وقت زیادی را برای معرفی کردن این افراد صرف میکند. حتا چندین کتاب برای فردی مثل کاهیر. او همچنین وقت زیادی را برای ساخت هویت این افراد صرف میکند و اینکه که هرکدام به این داستان چگونه اضافه خواهند کرد. هرکدام از آنها نقطاتضعف و قدرتی دارند و هرکدام در موقعیتی میتوانند به گرالت کمک کنند و یا مانع انجام کاری شوند. این نقاط آنها را قدرتمند میکند؛ اینکه خواننده میتواند آنها را درک کند و بعضی اوقات خودشان را به کاراکترها مربوط کنند. همینطور برخورد کاراکتر اصلی داستان ما، گرالت و همراهانش باعث ساخته شدن بسیاری از صحنههای به یاد ماندنی این سری میشود. خندیدن و گفت و گوهای گرالت و زلتن هنگام کارت بازی کردن، اینکه کاهیر حاضر است تمام چیزهایی را که دارد را برای گرالت و سیری فدا کند و یا دندلاین، با اینکه هیچچیز از مبارزه نمیداند گرالت را در سختترین شرایط و در برابر بدترین دشمنان همراهی کرده است. تمام این اتفاقات باعث میشود که یک داستان جذاب، خواندنی و به یاد ماندنی شود.
بله، ما راه زیادی آمدهایم و فقط یک کتاب دیگر مانده تا به سرنوشت سیری و گرالت پی ببریم.
۷. بانوی دریاچه
به دنبال اتفاقاتی که برای گرالت در کتاب قبلی اُفتد، او و همراهانش خودشان را در پادشاهی کوچکی به اسم توسان11 پیدا میکنند. پس از وارد شدن به این شهر، دندلاین به سرعت پیش ملکه این شهر حضور پیدا میکند و معلوم میشود که این دو عاشق هم هستند و میخواهند با یکدیگر ازدواج کنند. این باعث میشود که گرالت و همراهانش از بهترین کاخها، غذاها، تجهیزات و خیلی چیزهای دیگر برخوردار بشوند. گرالت هم شروع به کشتن هیولا می کند و پول بسیار زیادی به دست میآورد. بقیهی اعضای گروه نیز بعد از سفری بسیار خطرناک برای اولین بار با خیال آسوده استراحت میکنند. این باعث میشود که گرالت سفرش را برای پیدا کردن سیری به تأخیر بیندازد. البته کشتن هیولاها تنها چیزی نیست که مانع سفر او میشود.
به دنبال کتاب قبلی سیری به دلایلی که نمیگویم وارد دنیایی جدید میشود. در این دنیا که کاملا با زمین فرق دارد فقط الفها و اسبهای تکشاخ زندگی میکنند؛ و دائم درحال جنگ هستند. سیری بلافاصله متوجه میشود که از این دنیا نمیتواند بیرون آید و هرچقدر هم که با اسبش دور شود این دنیا خودش را تکرار میکند. الفها به یک شرط او را به دنیای خودش برمیگردانند آن هم این است که با پادشاه الفها بچهدار شود. قطعا سیری از این امر خوشش نیامده و تلاش میکند تا فرار کند. در آخر هم با کمک اسب تکشاخی فرار میکند و به زمین برمیگردد. و به دنبال انتقام گرفتن.
سپس گرالت از موقعیت سیری باخبر میشود و به دنبال او میرود.
همانطور که گفتم این کتاب به داستان گرالت، ینیفر و سیری پایان میدهد. و باید بگویم که قطعا آدمهایی هستند که از پایان این کتاب خوششان نخواهد آمد. با اینکه ساپکوسکی از پایان کلاسیک داستانها “قهرمان و پرنسس تا ابد در خوبی و خوشی زندگی کردند” استفاده میکند باز قسمتهایی را برای خلاقیت و تفکر خواننده باز میگذارد. خیلی از افراد بعد ۷ کتاب پر از هیجان، اکشن، داستانگویی و کاراکتر و دنیاسازی میخواهند که به افرادی که با آنها وقت صرف کردهاند پایان مشخصی داده شود. البته به خیلی از کاراکترهای فرعی مهم پایانی مشخص داده شد ولی برای بعضی اینطور نبود. من به شخصه از پایان راضی بودم و خواندن فصل طوفانها پایان را برایم قابلدرکتر کرد. دربارهی آن در قسمت بعدی صحبت خواهیم کرد.
ما داستان گرالت را از دید انسانی به اسم بانوی دریاچه میبینیم. بانوی دریاچه فردی که در جادو از قدرت بالایی برخوردار است به دلیل علاقه به افسانههای گرالت و سیری میخواهد به واقعیت آنها پی ببرد. در این زمان داستانهای گرالت و سیری در صدها سال پیش رخ دادهاند؛ و خیلی از افراد این داستانها را به شیوههای مختلف توصیف کردهاند. حال بانوی دریاچه یا همان نیمو12 با استفاده از جادوی خواب میخواهد به واقعیت این اتفاقات پی ببرد. او با کمک گرفتن از فردی به اسم Condwiramurs به تصاویر مختلف از اتفاقاتی که در گذشته برای گرالت افتاده نگاه میکند و به خواب میرود و در خوابش گذشته را میبینند. بخاطر همین تمام اتفاقاتی که برای گرالت در این کتاب میافتد در واقع در خواب نیمو است. این کاراکتر به نظرم به داستان بیربط بود و بدون او داستان تغییر نمیکرد. ولی برای کتاب بعدی این کاراکتر مهم است.
یک چیزی که برای آن احترام زیادی قائلم این است که ساپکوسکی با هر کتاب خودش را بیشتر به چالش میکشد و سعی میکند که با زمینهها و تکنیکهای نوشتاری بیشتری آزمایش کند. ساپکوسکی در این کتاب داستاننویسیاش را به یک مرحله کاملا بالاتر میبرد. اضافه بر فلشبکهای کتاب قبلی ما ایندفعه فلشفُروارد هم داریم؛ بعضی اوقات ما در آینده نظرات افراد را دربارهی اتفاقات گذشته میشنویم. همینطور ما سفر به زمان و دنیاهای مختلف را داریم. ولی نگران نباشید زیرا این قسمتها به هیچ عنوان گیجکننده نیستند بلکه داستان را جذابتر میکنند.
در کل بانوی دریاچه شایستهی زمانی که برایش میگذارید
است و پایاین قابلتحسین برای سری ویچر.
۸. فصل طوفانها
فصل طوفانها آخرین کتاب منتشر شدهی سری ویچر است و از نظر زمان قبل از تمام کتابها اتفاق میافتد. چند هفته قبل از اینکه گرالت برای مقابله با دختر شاه فُلتست به تمریا برود؛ که اولین داستان کتاب آخرین آرزو بود. فصل طوفانها یکجورایی تشکری به طرفداران است، برای همراهی ویچر بعد از ۷ کتاب. ما گرالت را در زمانی که زندگیاش بسیار ساده بود میبینیم. بدون کاهیر، بدون رجیس، بدون میلوا و از همه مهمتر بدون سیری. زمانی که او شهر به شهر به دنبال هیولا میرفت. البته ینیفر و دندلاین حضور دارند. به نظر من بهترین شیوهی نوشتن را در سری ویچر در فصل طوفانها مشاهده میکنیم. همینطور ساپکوسکی چیزهای جدیدی را در رابطه با قدرت و شخصیت گرالت برای خواننده بازگو میکند. اینکه در دهها سال پیش چقدر قدرتمندتر بوده و اینکه چه جیزی او را بیشتر تبدیل به یک قاتل کرد.
داستان از آنجا شروع میشود که دو شمشیر استیل و نقرهای گرالت در پادشاهی کوچکی به اسم کِرَک ربوده میشود. سپس به زندان میرود، بعد از آن باید با یک اهریمن بجنگد و در آخر هم باید بادیگارد شاه کرک شود. بله اتفاقات زیادی در این کتاب میافتد؛ و این کتاب فقط ۴۰۰ صفحه است. تقریبا هر چپتر در مکان متفاوتی رخ میدهد. ما از کاراکترهای جدید، هیولاهای جدید، جزئیات بیشتر دربارهی دنیا و همانطور که گفتم قدرت و شخصیت گرالت با خبر میشویم. قطعا خشونت بیشتر شده و ساپکوسکی از توصیف کردن دل و روده، خون و کشته شدن زنها و بچهها نمیترسد. با اینکه افرادی مثل میلوا، رجیس و زُلتن در این کتاب هنوز با گرالت آشنا نشدهاند، دندلاین با حضورش جای خالی آنها را با خنداندن خواننده پر میکند؛ دندلاین بهتر از همیشه نوشته شده است. من به شخصه از موضوعی که دائم در کتاب به آن اشاره میشود بسیار خوشم آمد. آن هم دربارهی این است که آیا ویچرها آدمهای خوب یا بدی هستند؟
من به یک موضوع اشاره نکردم آن هم دیالوگهای بین چپترها است. در بین هر ۲ چپتر در کتابها ما همیشه با دیالوگهایی روبرو میشویم. این دیالوگها خیلی چیزها ممکن است که باشند. صحبتهای یک فرد، توضیحی دربارهی یک مکان و یا حتا دستور پخت یک غذا. در این کتاب این دیالوگها بیشتر به خوب یا بد بودن ویچرها میپردازند و از افراد مختلف دنیا هستند. اکثر این افراد باور دارند که این ویچرها به غیر از پول و لذت از کشتن به هیچ چیز اهمیت نمیدهند. در یکی از موقعیتهای کتاب گرالت خلافکاری را بیهوش پیدا میکند. کسی که صدها آدم را به قتل رسانده. او قدرت کشتن او را ندارد و از خودش بسیار ناامید است. او با خودش فکر میکند که ایکاش آن فرد قاتل و شیطانی بود. ایکاش آن فردی بود که فقط به لذت کشتن اهمیت میدهد. زیرا آن وقت انتخاب کردن برایش سادهتر میشد و شک و تردیدش نابود میشد. آن وقت گردن این فرد را به راحتی با شمشیرش میبرید و دنیا را جای بهتری میکرد. من از این شک و تردیدهای گرالت خوشم آمد زیرا نشان میدهد با اینکه او زیر آزمایشهای بسیار سخت رفته که او را از بروز احساسات بازمیدارد و با اینکه انسانها او را موجودی ترسناک و عجیب و غریب میخوانند او فرد خوبی است. فردی که قادر است به بدترین افراد شانس دوباره بدهد.فردی که قادر به داشتن شک و تردید است این چیزی بود که فصل طوفانها را برایم زیبا کرد
سری ویچر بهترین سری فانتزی تخیلی است که تا به حال خواندم. قدرت ساپکوسکی در نوشتن کاراکترها، توصیف دنیا، شرح دادن مبارزهها و به تصویر کشیدن کاراکترهای اصلی بینظیر است. امیدوارم که این مقاله شما را به خواندن این سری وسوسه کرده باشد.
هفته بعد دارم میرم بگییرم جلد یکشو The last wish اما نمیدونم که ساختار لغتیش اسونه یا سخته چون بازیش واقعا از لغاته سختی استفاده شده بود میشه راهنماییم کنید چون دوست ندارم این کتابو فارسی بخونم
سلام آرین، چطوری؟
کتاباش قطعا از لحاظ لغوی سختن، چون توی زمانای خیلی قدیم اتفاق میافتن و خیلی از کلمات جایگزین خوب انگلیسی از لهستانی ندارن. خوبی فارسی خوندن اینه که زبون خودته و راحت میفهمی ولی خب بدیهی که خیلی چیزا حذف میشن. کاری که من کردم این بود که از kindle استفاده کردم. هر کلمهای رو که نمیدونستم با یه کلیک معنیشو میفهمیدم. تو همین کار رو با دیکشنری میتونی راحت انجام بدی. به نظرم بهترین کار اینه که همون انگلیسیشو بخونی؛ سخته ولی بجاش هم کلمههای زیادی یاد میگیری هم داستان اصلی رو میخونی که به فکر اصلی خود نویسنده نزدیکتره.