چیزایی که این ماه تجربه کردم: خرداد ۱۴۰۰
خرداد ماه بود که پس از مدتها انیمهلیستم را کمی مرتب کردم؛ این کار نه تنها باعث شد مانگایی که خیلی وقت بود در آن تک و تنها مانده بودند را بخوانم بلکه صحبت دربارهی مانگا با دوستانم گزینههای جدیدی را نیز برایم باز کردند. البته کمیکهای ژاپنی تنها چیزی نبودند که این ماه تجربه کردم از آنجایی که تعدادی بازی و سریال هم در صف بودند پس وقت تلف نکنیم و بریم سراغشان.
*تریلرهای این مقاله از یوتیوب بارگذاری شدهاند؛ برای تماشایشان از فیلترشکن استفاده کنید!
ماه را با تماشای آخرین فصل کسلونیا شروع کردم و بخواهم روراست باشم گفتن همین جمله قلبم را میشکند. کسلونیا جزو معدود سریالهایی بود که از روز اول دنبالش میکردم بخاطر همین با دیدن تیتراژ پایانیش جای خالی آن را واقعا حس کردم. جدا از این، خودِ سریال واقعا محشر بود؛ با اینکه در آغاز کمی از روند داستان ناراضی بودم، با گذشت زمان استودیو پاورهاوس قدرت داستانگویی خود را به رخم کشید طوری که کاملا به صندلی میخکوب شده بودم. جنگها فوقالعاده بودند، کوریآگرفی مبارزات خیرهکننده و همینطور صحنههای احساسی بسیار تاثیرگذار.
ما قادر به دیدن قسمتهایی از کاراکترهای داستان شدیم که در قبل پنهان بودند تا جایی که وسوسهام کرد که به سراغ بازیهای اصلی بروم. اما تنها مشکلی که باهاش داشتم و بنابر دلایلی چیزی که خیلی از افراد از آن چشمپوشی کردند، پایان داستان بود. احتمالا اندینگهای تلخ و شیرین JoJo هستند که مغزم را درگیر کردند اما به دلایلی پایان فوقالعاده خوشایند کسلونیا برایم به شدت غیرقابل باور بود یا به قول خود ترور بلمانت، حس عجیبی بهم دست داد که نمیدانستم شادی است یا ناامیدی. میدانم شاید خودخواهانه به نظر آید که حتا وقتی پایان خوشحالکننده و ایدهآلی وجود دارد از آن ایراد میگیرم اما من به این باورم که افراد فاسد این دنیا که باعث مرگ خیلیها شدند نباید شانس رستگاری داشته باشند و همینطور افراد بیباکی که جانشان را برای انسانیت فدا کردند. درست است که آدمها تغییر میکنند و مرگ شخصیتهای دوستداشتنی یک سری بسیار ناراحتکننده است، فقط ای کاش اینقدر کلیشه و رویایی تمام نمیشد. البته این آخر ماجرا نیست از آنجایی که اسپینآفهای دیگری بر اساس دنیای این سری بینظیر از طرف نتفلیکس تایید شدهاند؛ امیدوارم که به اندازهی کسلونیا جاودانه باشند. شدیدا پیشنهاد میشه!
بعد از آن با اسلم دانک برای اولین بار با قلم استاد اینوئه آشنا شدم. من اصلا نمیدانم از کجا صحبت دربارهی این اثر افسانهای را آغاز کنم ولی قبل از شروع بدانید که اسلم دانک باعث شد به بسکتبال علاقه پیدا کنم، منی که از ورزش متنفرم. داستانِ شخصیت اصلی ما، ساکوراگی هانامیچی، بسیار شبیه زندگی خود نویسندهی اسلم دانک یعنی تاکههیکو اینوئه است؛ پسرهای نوجوانی که برای تحت تاثیر قرار دادن بقیه وارد ورزش بسکتبال میشوند اما سریعا احترام خاصی برایش پیدا کرده و به صورت حرفهای ادامهاش میدهند. اما در حالی که آقای اینوئه عشقش به بسکتبال را با نقاشی ترکیب کرد و اثری را ساخت که کل کشور ژاپن را به طوفان کشید، ساکوراگی تصمیم میگیرد تمام بسکتبالیستهای تیمش به خصوص رقیب سرسختش روکاوا را شکست دهد تا خواهر کاپیتان تیم، هاروکو، عاشقش شود. طولی نمیکشد که رقابت بین این دو بیشتر شده و ساکوراگی برای شکست نه تنها روکاوا بلکه دیگر تیمها شروع به سخت تمرین کردن میکند که باعث میشود ایدهاش به بسکتبال از صرفا تحت تاثیر قرار دادن یک دختر فراتر رود. این دقیقا چیزی است که اسلم دانک را جذاب میکند، تماشای روند تغییر کاراکترها، قویتر شدنشان و انتظار کشیدن برای یک اسلم دانک فوقالعاده!
البته هیچکدام از این صحنهها بدون هنر بینظیر آقای اینوئه قدرت زنده شدن نداشتند. با اینکه شکل پنلهای داستان در آغاز چندان چنگی به دل نمیزنند، با گذشت زمان آقای اینوئه کنار دیگر اعضای تیم بسکتبال شوهوکو، هم از نظر هنری و هم نویسندگی رشد میکند. اسلم دانک بسیار فراتر از یک مانگای ورزشی است؛ تلاش ۶ سالهی یک هنرمند برای بیان کردن عشقش به بسکتبال، نقاشی و داستانگویی که به راحتی اشکتان را درمیاورد. تک تک قسمتهای داستان آن قدر پر شدهاند از احساسات و هیجان که گذر زمان را به هیچ وجه حس نمیکنید. آقای اینوئه شما را به سفری آن چنان نفسگیر میبرد که فراموشش غیرممکن است؛ قطعا اسلم دانک را بخوانید.
بعد از آن یکی از بدترین مانگای زندگیم را خواندم، بلیم1. بلیم اثر بسیار عجیبی است از آنجایی که در بعضی جهات خارقالعاده عمل میکند و در بعضی جهات کاملا افتضاح. چیزی که از همان صفحهی اول سریعا متوجه میشوید این است که هنر نقاشی سازندهی بلیم، آقای تسوتومو نیهه، به صورت باورنکردنیای عالی است. پنلهای بلیم آنقدر پرجزئیات هستند که حتا تصور زمانی که صرف ساختشان شده بسیار دشوار است. محیطهای داستان آن چنان زیبا و واقعی به تصویر کشیده شدهاند که غرق شدن درشان ترسناک است و به راحتی خواننده را به سمت خودشان میکشند.
اما این حس به راحتی از بین میرود وقتی شما با داستان فاجعهی آن روبرو میشوید. من دائما این جمله را شنیدم که “خواننده باید جاهای خالی داستان را خودش پر کند” و با اینکه خودم هیچ مشکلی با این عقیده ندارم، وقتی ۹۰٪ یک داستان جاهای خالی است و ۱۰٪ باقی هم درست حسابی توضیح داده نشدند این کار سخت میشود. کاراکترهای مختلف دم به دیقه مسائل فوقالعاده پیچیدهای را به بیننده توضیح میدهند و انتظار دارند آنها را کاملا متوجه شود که البته اکثر این توضیحات چرت و پرت به “یه تیر بزن حالا ببینیم چی میشه” ختم میشوند. جدا از این، فلوی مانگا هم بسیار جای کار دارد؛ در طول داستان خیلی پیش میآید که سرتان را برمیگردانید و با خودتان میگویید ‘چی شد؟’ و مجبور میشوید یک صفحه را چندین بار بخوانید تا متوجه شوید.
اگر بخواهم مثل بلیم از کلمات قلمبه سلمبه استفاده کنم، وضوح بصری مانگا چندان خوب نیست و تجربهی کلی را خدشهدار میکند. من تنها وقتهایی از بلیم لذت بردم که به داستان اصلی توجهی نکردم و یا روی محیطهای خیرهکننده و برخوردهای کوچک میان کاراکترها تمرکز کردم. همانطور که شخصیتهای داستان از زندگی در هزارتوی پایانناپذیر شهرشان خسته شدن، من هم همچین حسی بهم دست داد.
به دنبال بلیم، بازی هیدیز2 را تجربه کردم که به شدت سورپرایزکننده بود. من خودم را به عنوان طرفدار بازیهای روگ-لایک نمیشناسم از آنجایی که آن تعداد کمی که بازی کردم را بعد از زمان کوتاهی پاک کردم، اما هیدیز در کل دیدم را به ژانر عوض کرد. به جرئت میتوانم بگویم تا به حال اینقدر به یک بازی معتاد نشده بودم؛ هیدیز طراحی مراحل، موسیقی، دشمنان و مکانیکهای گیمپلیش را طوری کنار هم میچیند که دائما دنبال وقت اضافه هستید تا یک دست دیگر بازیش کنید.
همینطور هر دفعه که یک ران شروع میکنید، از دفعهی قبل بیشتر پیش میروید تا کم کم به باس آخر میرسید؛ این حس پیشروی در بازی که خیلی از عناوین در پیادهسازیش شکست میخورند بازی را چندین برابر جذاب میکند طوری که همواره میخواهید تلاش کنید تا به اتمامش برسانید. علاوه بر این اختلاف بین خدایان یونان و جهنمی بازی، معمایی را میسازد که هر چه بیشتر تشویقتان میکند که بازی را برای خودتان تمام کرده و از دلیلش باخبر شوید. با اینکه بعد از یک بار تمام کردنش آنقدر خسته شدم که با خودم عهد بستم دیگر سمتش نروم، هیدیز آنقدر جذاب است که بازهم شروعش کردم و الآن سعی دارم با ۱۰ بار تمام کردنش به اندینگ اصلی برسم. فرقی نمیکند طرفدار چه ژانر بازیهای ویدئویی هستید چون هیدیز قطعا جذبتان میکند، پیشنهاد میشه!
در آخر، ماه را با Zankyou no Terror، شاهکاری دیگر از آقای شینیچیرو واتانابه، به اتمام رساندم. بخواهم روراست باشم، تماشای نیمهی اول سری برایم خیلی ترسناک بود؛ نه صرفا بخاطر خود انیمه بیشتر برای اینکه قسمتهای آغازین به هیچ عنوان لایق آن همه تعریف و تمجیدی که ازش شنیده بودم را نداشتند. از این میترسیدم که نکند یکی از کارگردانهای موردعلاقهام اثری را ساخته باشد که نسبت بهش بیحسم یا قرار است مثل خیلیهای دیگر عاشقش نباشم.
اما خوشبختانه این اتفاق نیفتاد و از آن کلمهی شاهکاری که در جملهی اول استفاده کردم کاملا واضح است که در پایان عاشقش شدم. زانکیو از آن نوع آثاریست که فوقالعاده رازآلود است و دائما باهاتان بازی میکند؛ از آنجایی که تنها ۱۱ قسمت است، این انتظار را از شما دارد که دم به دیقه حواستان به داستان باشد تا از جزئیات ریز آن غافل نمانید. همهی اینها به علاوهی انیمیشن فوقالعاده روون، صداگذاری عالی و از همه مهمتر ساوندترکی که حتا در مقایسه با دیگر کارهای آقای واتانابه میدرخشد و به نحو احسن با تک تک سکانسهای داستان تلفیق میشود، اثری را میسازد که تا سالها یادتان خواهد ماند. پیشنهاد میششششششششششه!
خیلی عالی بود باعث شد بخوام همه اینا رو تجربه کنم حتی اونایی که قبلا تجربه کردم 👍
ワウ!
جالب بود شایان جان 🙂
این حج از علاقهت به انیمه من رو هم قلقلک میده برم انیمه ببینم….
حتما ببین! مدیوم واقعا جذاب و معرکهایه، بعدشم اگه خوشت اومد میتونی وارد مانگا و بازیهای انیمهای بشی که یه دنیائین برا خودشون.